جان فدای وطن
گفتوگوی «شهروند» با خانواده «یونس» و «علی»، مرزبانانی که هفته گذشته در سراوان شهید شدند
خبر؛ حمله تروریستی برجک «مزهسر» هنگ مرزی سراوان. شهدا؛ کارکنان پایور و وظیفه هنگ مرزی.
نیروی کادری مرزبانی؛ گروهبان یکم، «حسین بادامکی» و گروهبان یکم «علی غنیباتدبیر».
سرباز وظیفهها؛ «محمد جمالزاده»، «یونس سیفینژاد» و «ناصر حیدریدژ». 31 اردیبهشت قرارگاه قدس جنوبشرق از یک حمله تروریستی توسط اشرار و معاندان از خاک پاکستان خبر داد؛ اشرار و معاندان با استفاده از خاک پاکستان و نقض حریم مرزی جمهوری اسلامی ایران طی اقدامی تروریستی و ناجوانمردانه به برجک مرزبانی «مزه سر» هنگ مرزی سراوان حمله کردند که با مقاومت جانانه نیروهای دلاور مرزبانی ج.ا.ا مواجه و تروریستها به عمق خاک پاکستان متواری شدند.
لیلا مهداد- به قیمت جان، خاک ندادند. عهدهدار حراست از مرز بودند. چَشم تیز کرده و پا استوار بر زمین کوفته و مردانه حفاظت از مرز وطن را عهدهدار شده بودند. مَردانی ابرو دَرهم کشیده و چَنگ و دندان تیز کرده برای خفاشان در کمین نشسته.
دشمن دیوصفت، سیاهی شب را بهانه کرده برای استارت پلیدیاش و پا در خاک وطن گذاشته، بیخبر از مردانی که عهد داشتند پاسداری از خاک را. خفاشان نقشههای شوم ورود به خاک را در سَر پرورده بودند که سرب داغ بر جان نقشهشان نشست تا دست از پا درازتر و سرخورده پا پس بکشند. ضربهای سخت که جانشان را به درد آورد و خشمگینشان کرد. اگرچه این جدال سخت به قیمت جان پنج عزیز مام وطن تمام شد، اما ذرهای خاک ندادند.
31 اردیبهشت قرارگاه قدس جنوبشرق از یک حمله تروریستی توسط اشرار و معاندان از خاک پاکستان خبر داد؛ اشرار و معاندان با استفاده از خاک پاکستان و نقض حریم مرزی جمهوری اسلامی ایران طی اقدامی تروریستی و ناجوانمردانه به برجک مرزبانی «مزه سر» هنگ مرزی سراوان حمله کردند که با مقاومت جانانه نیروهای دلاور مرزبانی ج.ا.ا مواجه و تروریستها به عمق خاک پاکستان متواری شدند.
حمله تروریستی به هنگ مرزی سراوان
خبر؛ حمله تروریستی برجک «مزهسر» هنگ مرزی سراوان.
شهدا؛ کارکنان پایور و وظیفه هنگ مرزی.
نیروی کادری مرزبانی؛ گروهبان یکم، «حسین بادامکی» و گروهبان یکم «علی غنیباتدبیر».
سرباز وظیفهها؛ «محمد جمالزاده»، «یونس سیفینژاد» و «ناصر حیدریدژ».
31 اردیبهشت قرارگاه قدس جنوبشرق از یک حمله تروریستی توسط اشرار و معاندان از خاک پاکستان خبر داد؛ اشرار و معاندان با استفاده از خاک پاکستان و نقض حریم مرزی جمهوری اسلامی ایران طی اقدامی تروریستی و ناجوانمردانه به برجک مرزبانی «مزه سر» هنگ مرزی سراوان حمله کردند که با مقاومت جانانه نیروهای دلاور مرزبانی ج.ا.ا مواجه و تروریستها به عمق خاک پاکستان متواری شدند.
دلشورهای که آمد و به جان پدر مهمان شد
نفس در سینهاش حبس شده؛ از همان چند روز پیش که دلش برای «علی»اش به دلشوره افتاد. این چندشبانهروز زور نفس حبسشده بیشتر بود. پدر نای حرفزدن ندارد، اما چشمهایش جور لبها را میکشند. چشمهایی که همه این چند روز تَر ماندهاند در فراق تکپسر خانواده؛ «استوار دوم شهید علی غنیباتدبیر».
در یک لحظه دنیای پدر و رویاهای پدرانهای که برای تَکپسرش داشت سرش آوار شد. پدر گیج از رفتن ناگهانی پسر نه به فردا میاندیشد و نه از روزهایی که قبل از این بر او گذشته چیزی به خاطر دارد؛ زمان برایش در همان چنددقیقه دلشورهای که به جانش افتاده از ترس جان پسر ایستاده: «یک هفتهای شاید هم بیشتر بود که آمد مرخصی.» غدهای به جان مادر ریشه دوانده و رفتوآمدهای بسیار به پزشکان یک نتیجه بیشتر نداشته؛ تن دادن به تیغ تیز جراحی. پسر از راه دور پیگیر درمان و احوالپرس مادر بوده: «اغلب اوقات در مرخصی به کارهای درمانی مادرش رسیدگی میکرد.» هنوز مزه شیرین دیدار آخر زندگی را به کام پدر و مادر شیرین نگه داشته بود که روزگار انتقام این خوشی را از آنها به تلخی گرفت: «یکهفته و خردهای بعد از مرخصیاش این اتفاق افتاد.»
همه این چند روز پدر به مجسمه شباهت پیدا کرده؛ بهتزده و گیج، خیره به آدمهایی است که برای تسلیت سیاهپوش «علی» شدهاند: «این پسر در همهچیز بهترین بود.» یادآوری مهربانیهای پسر و دلسوزیهایی که برای پدر و مادر و اطرافیانش داشته، بیش از همه دل پدر را خَنش میزند: «همین یک پسر را داشتم. مهربان، دلسوز و همهچیز تمام.»
««علی» استوار دوم بود؛ جزو کادر، سرباز وظیفه نبود.» سه سال شاید هم سه سال و نیم بود که در مرز سراوان خدمت میکرد: «عاشق کارش بود. من به او کاری نداشتم. دوست داشتم کاری را که دوست دارد دنبال کند.» شروع کار «استوار دوم شهید علی غنیباتدبیر» در یکی از شهرستانها بود: «ما ساکن سیستانوبلوچستانیم، شهر زابل. اول شهرستان خدمت کرد، بعد آمد سراوان.»
دلشوره پسر، نفس پدر را بند آورد
خرج چهاردیواری خانه «غنیباتدبیر» را ماشین پدر خانه میکشد: «ماشین مدل پایینی دارم و با آن در شهر مسافرکشی میکنم.» یکی از روزها به تکرار روزمرگیهای همیشگی، پدر پا روی کلاج میگذارد و استارت میزند برای دخل حلالش: «یکی از همکارانم که خیلی وقت بود از او خبری نداشتم، زنگ زد و گفت سراوان درگیری شدیدی درگرفته.»
صوت قطع تماس هنوز در گوش پدر میپیچد و آن لحظه ترس و اضطراب را برایش زنده نگه میدارد: «گفتم خدایا حتما اتفاقی افتاده که اینطوری به من گفت.» دلشوره جان پدر را تسخیر میکند. در کسری از ثانیه همه گمانهای بد به ذهن پدر هجوم میآورند؛ «یعنی «علی»ام در چه وضعی است!؟ «در حقیقت در همان لحظه تماس همکارم خبر را شنیدم.» دل پدر با هیچ امیدی آرام نمیگیرد و گویی به دِلش افتاده دیگر صدای پسر را نخواهد شنید: «از وقتی این اتفاق افتاده گیج شدهام. نمیدانم چه میکنم. حرف هم که میزنم نفسم بالا نمیآید.»
«علی» عاشق نماز اول وقت بود
««علی» استوار دوم بود؛ جزو کادر، سرباز وظیفه نبود.» سه سال شاید هم سه سال و نیم بود که در مرز سراوان خدمت میکرد: «عاشق کارش بود. من به او کاری نداشتم. دوست داشتم کاری را که دوست دارد، دنبال کند.» شروع کار «استوار دوم شهید علی غنیباتدبیر» در یکی از شهرستانها بود: «ما ساکن سیستانوبلوچستانیم، شهر زابل. اول شهرستان خدمت کرد، بعد آمد سراوان.»
«استوار دوم شهید علی غنیباتدبیر» 21بهار بیشتر ندیده بود و هنوز مرد خانه خودش نشده بود: «زن و بچه نداشت. میگفت بابا مرز خدمت میکنم، آنجا جای زن و بچه نیست.» مادر چند صباحی است از دردی که به جانش افتاده، رنج میبرد: «یکی دو هفته دیگر وقت جراحی دارد. با این اتفاقی که افتاده، فکر نمیکنم بتواند جراحی کند.»
بغض مهمان حنجره پدر بود همه این چند روز؛ بغضی که با اشکهای بیوقفه قصد کمشدن ندارد: «هر چیزی درباره این پسر بگویم کم گفتهام. از همه نظر عالی بود. «علی» عاشق نماز اول وقت بود. پسرم خیلی خوب بود.» همه دلخوشی پدر جذب کادر شدن پسر بوده: «من یک آدم عادی و مسافرکش سادهام، وقتی «علی» جذب کادر شد، خیالم راحت شد پسرم کارمند شده. خبر نداشتم این اتفاق برایش میافتد.»
25 روز پیش خودش را به «سرخس» رساند برای تازهکردن دیدار با خانواده و شهرش: «حال مادرش خیلی بد است. فشاری که روی مادرش است اینکه بدون هیچ پیشزمینهای متوجه شهادت پسرش شده. این ماجرا او را دچار بههمریختگی کرده است.»
خبر شهادت؛ زیرنویس شبکه خبر
یونس سیفینژاد؛ سرباز وظیفهِ 13ماه خدمت.
زاده، بزرگ شده و از اهالی شرقیترین نقطه کشور در همسایگی ترکمنستان؛ «سرخس» از توابع خراسانرضوی.
فرزند ارشد خانواده 6نفره؛ دو برادر کوچکتر و یک خواهر کوچک.
خبر شهادت؛ زیرنویس شبکه خبر.
مادر پسرها را روانه مدرسه کرده و با دختر کوچک پای تلویزیون نشسته بود تا از ماجراهایی که اتفاق میافتند، باخبر شود: «مادرش در زیرنویس شبکه خبر متوجه شده بود «یونس» شهید شده است.» مادر سراسیمه در بهت و ناباوری به برادرزاده همسرش زنگ میزند و ماجرا را تعریف میکند: «برادرزادهام زنگ زد و گفت عمو میشود بیایی دَم مغازه.» پدر بیخبر از همهجا همراه برادرزادهاش به خانه میآید. اگرچه حس پدرانه خبر از اتفاقی ناگوار میداد، اما لبها جرأت بر زبانآوردن آن و جویای ماجراشدن را نداشت: «مادر «یونس» گفت «یونس»م پر کشید.» واکنش پدر بهتزده نالهای بود و بس؛ ای باباجانم. ای جان بابا.
25 روز پیش خودش را به «سرخس» رساند برای تازه کردن دیدار با خانواده و شهرش: «حال مادرش خیلی بد است. فشاری که روی مادرش است اینکه بدون هیچ پیشزمینهای متوجه شهادت پسرش شده. این ماجرا او را دچار بههمریختگی کرده است.»
میخواستم دامادش کنم، گفت سربازیام تمام شود چشم
«من مریضم. کسی نبود من را بیمارستان ببرد. «یونس» مرخصیاش را طوری تنظیم کرد که به کارهای پزشکیام رسیدگی کند.» پدر سالهاست از دردی که به قلبش افتاده رنج میبرد. تشخیص نارسایی قلبی و شدتش تا جایی است که توصیه پزشکان گرفتن ازکارافتادگی است برای پدری که در قامت کارمند آبفای «سرخس» نان به خانه میآورد: «همان موقع که آمد مرخصی میخواستم دامادش کنم، گفت سربازیام تمام شود چشم.»
پدر تصمیمش را گرفته بود. قولوقرار مادر و پدر رفتن برای خواستگاری پسر ارشد بود در خانه یکی از نزدیکان: «دختری که انتخاب کرده بودیم از خودمان بود.» «یونس» مرخصیهایش را طوری تنظیم میکرد تا به کارهای پزشکی پدر رسیدگی کند: «هروقت هم نبود به دایی یا عمویش میسپرد تا مبادا درمان پدر به تعویق نیفتد.»
«چند شبانهروز است خواب به چشمم نیامده. نمیتوانم باور کنم دیگر «یونس» را نداریم. آنقدر این پسر مهربانی بود و در جمع دوست و فامیل محبوب که همه از رفتنش سیاهپوشاند. پسرم دوسالی از «یونس» کوچکتر است. او هنوز شوکه است و بعد از سه روز در مراسم «یونس» شرکت کرد. میگفت باورم نمیشود این مراسم برای «یونس» است.»
میخواست بعد از خدمت سربازی جذب کادر مرزبانی شود
«یونس» به همسنوسالهایش خیلی شباهت نداشت. «عابدی» پسرعمه «یونس» است و هنوز از شهادت او شوکه: «رفتارهایش به همسنوسالهایش نمیخورد. مانند مردان بزرگ و پخته رفتار میکرد. گلچین بوده که «یونس» را چیده. همیشه خندان و خوشرو بود.»
دیپلم را که گرفت راهی خدمت وظیفه شد تا بعد از دوسال و گرفتن پایان خدمت برای بقیه زندگی برنامهریزی کند: «دوست داشت در مرز خدمت کند. میپرسیدم خدمتت چه زمانی تمام میشود، میگفت میخواهم همینجا بمانم و به عنوان کادر خدمت کنم.»
«یونس» به گفته پسرعمهاش، پسر نترسی بوده: «من مرز سراوان را ندیدهام، اما شنیدهام جای امنی نیست. «یونس» دوست داشت بعد از خدمت هم در همان منطقه در قامت کادر خدمت کند.» همه فامیل داغدار «یونس»اند: «چند شبانهروز است خواب به چشمم نیامده. نمیتوانم باور کنم دیگر «یونس» را نداریم. آنقدر پسر مهربانی بود و در جمع دوست و فامیل محبوب که همه از رفتنش سیاهپوشاند. پسرم دوسالی از «یونس» کوچکتر است. او هنوز شوکه است و بعد از سه روز در مراسم «یونس» شرکت کرد. میگفت باورم نمیشود این مراسم برای «یونس» است.»
حسرت پیادهروی اربعین با پدر و مادر به دلش ماند
13ماه خدمت برای «یونس» دو سه دوست خوب را به سرنوشتش اضافه کرده بود: «با یکی دیگر از شهدا دوست صمیمی بود. مرخصیهایشان را با هم میآمدند. آن شهید اهل «قوچان» بود. 400 کیلومتر با شهر ما فاصله دارد.» فامیل درجه اول نگران پدر بودند و دوری پسر، تلاش داشتند به دلیل نارسایی قلبی پدر، خدمت پسر را از مرز نزدیکتر و به شهر و دیار خودش منتقل کنند: «پدرش نارسایی قلبی دارد و «یونس» میتوانست محل خدمتش را تغییر بدهد، اما قبول نکرد و گفت دلم نمیخواهد. کسی عاشق وطنش نباشد در مرز خدمت نمیکند و با هر بهانهای چَنگ میزند تا از آنجا منتقل شود.»
بعد از دوره آموزشی و تقسیمبندیهای نهایی قرعه خدمت در مرز سراوان به نام «یونس» افتاده بود: «به پدرش گفتیم مرز است خطر دارد، کاری کنیم «یونس» برود شهر دیگری.» هرچند جواب پدر «یونس» همه پیشنهادها را ابتر گذاشت: «بقیه بچههایی که آنجا خدمت میکنند «یونس» من هستند. بچه من هم یکی مثل آنهاست. مگر جز پسر من کسان دیگری آنجا نیستند؟ به نظرم سرنوشت برای «یونس» شهادت در مرز را نوشته بوده.»
«عابدی» از برنامهریزی «یونس» برای پیادهروی اربعین میگوید؛ سورپرایزی که «یونس» برای پدر و مادر تدارک دیده بود: «با هم حرف زدیم و قرار شد پدر و مادرش را سورپرایز کند و اربعین ببردشان پیادهروی. هنوز به پدرش نگفتم که «یونس» چنین قصدی داشته است.»