سامورایی جوان با همه فنون شمشیرزنی آشنا شده بود، اما میدانست بدون استاد هرگز نمیتواند به قابلیتهای نهفته خود دست یابد. برای همین در جست و جوی استاد بیوقفه به این سو و آن سو میرفت و پرس و جو میکرد. سرانجام با استادی آشنا شد که در فنون شمشیرزنی خبره بود. افسانههایی درباره این استاد ساخته بودند که زبان به زبان میچرخید. او نزد استاد رفت و استاد نیز جوان را پذیرفت، اما روزهای اول را به صحبتهایی کوتاه درباره خلوت ذهن و پرهیز از خشم گذراند. استاد خشم را مانعی در برابر تمرکز میدانست. روزهای بعد نیز به صحبت در اهمیت رها شدن از وابستگی، دل بستن به پیروزی و سر نهادن به تسلیم گذشت. چند ماه گذشت و استاد فقط راجع به مواردی از این دست صحبت کرد. استاد در واقع معتقد بود سامورایی واقعی کسی است که هیچ دلبستگیای ندارد. نه ترسی، نه آرزویی، نه خواستهای و نه هیچ مانعی که بتواند جلوی مبارزه را بگیرد. سامورایی جوان اما صحبتهای استاد را درک نمیکرد و بیشتر دوست داشت فنون جدید را بیاموزد. با این حال زمان گذشت و بالاخره یک روز سامورایی جوان در مقابل کسی قرار گرفت که قصد جانش را کرده بود. مرد، قاتلی آشنا با فنون رزمی بود که از زندان گریخته بود و برای تصاحب لباس و شمشیر سامورایی جوان قصد داشت او را بکشد. وقتی مرد شمشیر کشید، ناگهان تمام تعالیم استاد پیش چشم سامورایی جوان آمد و او احساس کرد تنها راه پیروزی، تسلیم شدن در برابر مرگ است. جوان در یک آن فهمید کسی که دلبستگی دارد، ترس از دست دادن دارد و تنها کسی میتواند پیروز شود که هیچ خواسته، توقع و ترسی نداشته باشد. برای همین خود را در مقابل قاتلی دید که همچنان به بقا چسبیده بود و ترس از مردن داشت. برای همین در نخستین حمله قاتل، بر او پیروز شد. حرف استاد هم همین بود. کسی که همه چیز را رها کند، همه چیز را به دست آورده است.