شماره ۱۰۳۷ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي
صفحه را ببند
ندیده و شناخته!

|  صادق رضازاده|

آسمان ابری بود و تمامِ شهر منتظر باران زمستانی. خیابان‌های شهر خلوت بود مثلِ همیشه گویی این شهر را ارواح تسخیر کرده بودند. خانه پیرمرد کنار دریاچه بود. بعد از مرگ همسرش مارگرت دیگر حال و حوصله قدم زدن لب دریاچه را نداشت در ساکت سرایِ خودش می‌ماند و کتاب می‌خواند و اگر در دست‌هایش قوتی داشت چیزی هم می‌نوشت. به سختی راه می‌رفت. پرستار‌ها هم می‌آمدند به او قرص‌ها و دوا‌هایش را می‌دادند و او هم تا فرصتی دست می‌داد شروع می‌کرد به خاطره تعریف کردن. پیرمرد که دیگر عمرش از یک قرن گذشته بود، با کمک عصا از روی تخت بلند می‌شد و تا کنار پنجره می‌رفت و حیاط خانه‌اش را دید می‌زد و صدای گنجشک‌ها را می‌شنید. به خاطرات نوجوانی‌اش به روزهای عاشقی‌اش فکر می‌کرد. پیرمرد برای پرستاران که همیشه می‌پرسیدند چرا زن ایرانی نگرفته و رفته با یک آلمانی ازدواج کرده است، تعریف می‌کرد: «وقتی من 15 ساله بودم، از ایران خارج شدم و آمدم بیروت و بعد آمدم اینجا (ژنو). همسایه ما در ایران دخترکی داشت به اسم ملکه که من عاشق او بودم. به پدر و مادرم گفته بودم ملکه را برای من نگاه بدارید. پدرم چند ماه بعد از اینکه از ایران آمدم بیرون، کشته شد. اولین سفری که رفتم به ایران، مادرم صدایم زد و گفت: ملکه آمده به دیدنت. لذت بردم. ملکه تا مرا دید، گفت شوهر کرده‌ام… این طور شد که من در همین اروپا زن گرفتم.» محمدعلی نوجوان که بود، پدرش او را به بیروت فرستاد. به ایران که برگشت اجرای حکم اعدام پدرش را دید. محمدعلی شاه هم که مجلس را به توپ بسته بود و چاره‌ای جز رفتن از ایران نداشت و چمدان‌هایش را برای همیشه بست. پیرمرد در سوئیس خانمان کرده بود، اما تمام فکر و ذهن و حواس‌اش پرتِ ایران بود. نود و چند سال از ایران دور مانده بود. از اصفهان و تهران. شهرهایی که در خاطرات نوجوانی‌اش انباشتی غمبار داشت. او وقتی نوجوان بود از ایران رفت و هر چه سن‌اش بیشتر می‌شد، بردباری و صبر بود که یاد می‌گرفت. همه نامه‌هایی را که برایش از ایران می‌فرستادند را پاسخ می‌داد، با دقت می‌خواند و هرچه آموخته بود به دیگران هم یاد می‌داد. او ایران را ندید اما ندیده و شناخته درباره‌اش می‌نوشت. خیلی‌ها پیرمرد را شماتت می‌کردند تا از کنار دریاچه ‌لمان برخیزد و به هیاهوگران بپیوندد، اما او می‌شنید و جواب را هم با پند و اندرز می‌داد. پیرمرد در دم مرگ کاری کرد کارستان. کتابخانه و همه دار و ندارش را به دانشگاه تهران و دانشجویان اهدا کرد و آپارتمانش در خیابان «رو دو فلوریسان» در ژنو به یک خانه سالمندان اهدا شد. او در یکی از روزهای سردِ پاییز در کنار دریاچه لمانِ ژنو درگذشت.

۲۳ دی (۱۲۷۰)، سالروز تولد محمدعلی جمالزاده، نویسنده و مترجم


تعداد بازدید :  215