| علیاکبر محمدخانی| اون روزی ضحاک زنگ زده که دیگه از پَسِ مارهای روی شونهام برنمیام. هم خرجشون بالاست، هم بچهها تو مدرسه مسخرهام میکنند، چکار کنم؟ گفتم: دندون لقو میکِشند میاندازند دور، اینها رو هم بِکَن، بنداز دور. یه مدت که گذشت، دیدم دوباره زنگ زد و گفت: از روی شونههام کَندمشون، ولی حالا جَوِ کِرم ابریشم گرفتهشون دارند دورخودشون پیله میبندند که پروانه بِشن، چکار کنم؟ گفتم: نگران نباش اینها میرن تو پیله میمیرند، این تیر خلاصیه که همهرو از دستشون راحت میکنه. این گذشت، دوباره بعد چند وقت زنگ زد و گفت: از پیله در اومدن چکار کنم؟ پرسیدم: پروانه شدن؟؟؟!!! گفت: نه، اژدها شدند، پرواز میکنند، از دماغشونم آتیش میاد. الانم گرسنهشونه، ساندویچ مغز میخوان، خدا لعنتت کنه ممدخا... بوق بوق بوق. دیگه هرچی گفتم، اَلو اَلو جواب نداد.
بعضی وقتا آدم ساکت بمونه بهتره، شاید بقیه عقلشون بیشتر کار کنه و مشکلاترو حل کنند.