شماره ۱۰۰۹ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۸ آذر
صفحه را ببند
مصاحبه گاردین با مارتین اسکورسیزی
سنگینی صلیب بر شانه‌های یک قربانی به نام مارتین اسکورسیزی...

یادم نمی‌آید هیچ‌گاه مارتین اسکورسیزی را راضی و قانع دیده باشم. جالب این‌ است که خودش نیز در گفت‌وگویی اظهار کرده که در زندگی‌اش معنای رضایت، قناعت و البته شادکامی را تجربه نکرده است. او دور از دنیای واقعی پیرامون، عمری است در هوای سینما نفس کشیده؛ یا درحال ساخت فیلم بوده  یا درحال فیلم دیدن و به گفته خودش بقیه اوقات را نیز درحال کسب آمادگی برای این دو کار مهم زندگی‌اش...
جدیدترین فیلم مارتین اسکورسیزی بزرگ سکوت نام دارد؛ درباره چند کشیش در ژاپن 40سال پیش. او در این فیلمش از هنرپیشگان همیشگی‌اش استفاده نکرده و ظاهرا چنان که موضوع فیلمش با دیگر آثارش تفاوتی بنیادین دارد، خواسته این تفاوت در ظاهر سکوت نیز وجود داشته باشد. مارتین اسکورسیزی درباره این پرسش که آیا نارضایتی از دی کاپریو باعث شده در این فیلمش بازیگر دیگری نقش اصلی را عهده‌دار شود یا دلیل دیگری در این تصمیم دخیل بوده، با زدن فلش‌بک به فیلم قبلی‌اش گرگ وال استریت پاسخ این پرسش را می‌دهد: در گرگ وال استریت لئو دوست داشت آن نقش را بازی کند. نقش نیز البته کاملا مناسب او بود و خواسته لئو چیز عجیبی نبود. درباره او نکته مهمی که وجود دارد این است که خیلی چیزها را با نگاهی مشابه نگاه من می‌نگرد. نگاه‌مان یکی است. در پروژه‌هایی که انتخاب می‌کنیم، حساسیت‌های‌مان یکی است و هر دو می‌خواهیم روی یک نکته خاص تأکید کنیم...
در کارنامه مارتین اسکورسیزی مضمون قهرمانانی با احساس دم‌به‌دم فزاینده گناه که در پس اعمال‌شان دنبال رستگاری می‌گردند، جایگاه رفیعی دارد. هاروی کایتل خیابان‌های جنوب شهر، رابرت دنیروی بوکسور گاو خشمگین و لئوناردو دی‌کاپریوی مارشال ایالتی در جزیره شاتر آشناترین شمایل‌های اسکورسیزی هستند که چنین زیستی دارند. همه اینها کاراکترهایی هستند که می‌توان گفت بزرگترین دشمن‌شان خودشان هستند. اسکورسیزی همواره این موضوع را به پرورش کاتولیکیش در خیابان‌های ایتالیای کوچک یا همان منهتن خودمان در دهه 50 مربوط دانسته و این کاراکترها را شخصیت‌های داستانی تناسخ‌یافته در وجود خودش عنوان کرده است: من چنین شخصیت‌هایی را خوب می‌شناسم و البته خیلی‌ها نیز مرا با چنین کاراکترهایی می‌شناسند؛ به‌خصوص در فیلم‌های خیابان‌های جنوب شهر و گاو خشمگین. در گاو خشمگین جیک لاموتا به‌نظر می‌رسد که درنهایت رستگاری را به دست آورده. نمی‌دانم چگونه؛ اما قطعا به این‌جا رسیده است. سکانسی هست که جیک در کنار برادرش نشسته؛ در این‌جا مهم‌ترین چیز این است که او به آینه نگاه می‌کند، بدون این‌که از دیدن خودش احساس نفرت و انزجار سراغش بیاید. این جای خوبی است که آدمی چون او می‌تواند به آن برسد. فکر می‌کنم در تمام داستان‌ها صحنه‌ای از این نوع که رستگاری را در خود مستتر دارد، وجود دارد....
آیا این نکته در سکوت نیز وجود دارد؟ اسکورسیزی پاسخی سرراست نمی‌دهد: نمی‌دانم. نمی‌خواهم پیش از نمایش وسیع فیلم درباره‌اش حرف بزنم و تماشاگران را دچار پیش‌داوری کنم. در پاسخ شما هم باید بگویم واقعا نمی‌دانم. این فیلم جدید، فیلمی یکسره متفاوت است، بنابراین هنوز قادر به حرف زدن درباره‌اش نیستم.  
اما آیا الان که اسکورسیزی بیش از 70‌سال دارد، خودش توانسته آن رهایی و رستگاری از نوع قهرمانانش را تجربه و کسب کند؛ خودش این را نیز به دوران کودکی‌اش ربط می‌دهد: دنیرو تنها کسی است که می‌داند و می‌فهمد من از کجا آمده‌ام. ما داستان زندگی همدیگر را بهتر از همه می‌فهمیم. او آن دنیا و فشارهایش را می‌شناسد و درک می‌کند. آن دنیا، که اکنون دنیایی سپری‌شده است، در قلب من، اما، هنوز زنده و برجاست. کسی این روزها آن دنیا و معیارهایش را نمی‌شناسد و قبول ندارد و این تنها دنیرو است که باور دارم هنوز به آن دنیا باور دارد و خوب و بدهایش را می‌تواند ارزیابی کند...
وقتی ازش می‌خواهم از معیارهای آن زمان گذر کرده و درباره معیارهای امروز صحبت کند، تلخ می‌گوید: مردم امروز در جست‌وجوی شادمانی و خوشبختی روزگار می‌گذرانند. تأکید می‌کنم در جست‌وجوی خوشبختی، نه خود خوشبختی. جست‌و‌جو یعنی که چیزی وجود ندارد و شما می‌خواهید آن را پیدا کنید. اما متاسفانه نمی‌شود. نمی‌توانید.  او که در نوجوانی به کالج کاتولیک پیوسته بود تا کشیش شود، شاید به دلیل ناتوانی در رسیدن به این هدف باشد که تا این حد احساس گناه دارد. او زمانی که درباره کاراکتر دی کاپریو در جزیره شاتر حرف می‌زند، آه عمیقی می‌کشد: آن کاراکتر رسما داشت سنگینی صلیب را بر شانه‌هایش تحمل می‌کرد. گناهی که حس می‌کرد، اعمالش، تجاربش در زندگی و... برای ما به‌عنوان اشخاصی بدون آن تجارب قابل‌درک نیستند. سنگنی بار روی دوش او بیشتر ریشه در ذهنش داشت، اما نه آن احساس گناه. آن واقعی‌واقعی بود و همین هم برای من جذابش می‌کرد.
سکوت ازجمله فیلم‌هایی است که شخصیت زن مهمی ندارد. این دیگر دلیل نزدیکی او به فیلم‌هایش است. اغلب کاراکترهای او با زنان مشکل دارند. خودش نیز. او تاکنون پنج بار ازدواج کرده و هر بار رابطه‌شان به طلاق ختم شده است. نخستین ازدواج اسکورسیزی با هم‌دانشگاهی‌اش در ‌سال 1965 بود که 6سال دوام آورد. یک دختر به نام کاترین حاصل آن ازدواج است. او سپس با روزنامه‌نگاری به نام جولیا کمرون ازدواج کرد؛ که دختر دیگری به نام دومنیکا الیزابت کمرون- اسکورسیزی حاصل این ازدواج دوساله است. ازدواج سوم مارتین با ایزابلا روسلینی دختر کارگردان بزرگ ایتالیایی بود که سه‌سال دوام آورد. مارتین در‌ سال 1985 با باربارا دفینا ازدواج کرد که تهیه‌کننده بود و از او نیز 6سال بعد جدا شد. هلن موریس نویسنده پنجمین همسر اسکورسیزی است که از او نیز یک دختر دارد که در‌سال 2000 به دنیا آمده است. مارتین اسکورسیزی بزرگ دراین‌باره می‌گوید: زندگی یک فیلمساز، زندگی خاصی است که در آن برای موفقیت باید هزینه بدهید. شمای فیلمساز می‌خواهید فیلمی بسازید و برای این کار بسیار هزینه‌ها باید داد. قربانی‌شدن روابط‌تان کمترین هزینه است. فیلمسازی یعنی تعهدی که به هر قیمتی باید بهش وفادار ماند. هیچ‌چیز نباید شما را از راه‌تان بازدارد. شما باید کمی دیوانه باشید تا بتوانید در این راه پیش بروید. این دیوانگی تا حدی خطرناک نیز هست، زیرا تمام آدم‌های زندگی‌تان را درگیر می‌کند. فیلمساز نمی‌تواند زندگی‌ای مثل یک کارمند داشته باشد. قدرتی که سینما می‌دهد، قربانی نیز می‌خواهد و تنها کسانی موفق می‌شوند که بهتر از عهده قربانی‌دادن برآیند... وقتی می‌خواهم دلیل ناامیدی‌اش نسبت به اوضاع امروز را بدانم، مثل بیشتر کاراکترهایش نقبی می‌زند به گذشته: من در‌ سال 1942 به دنیا آمده‌ام. پس از جنگ. آمریکای دهه 50 را یادم هست. هنوز معصوم بود، پر از بایدها و نبایدها، بی‌کمترین شکی به مفاهیم و قواعد، جامعه‌ای تا حد زیادی فرهنگی و باز هم تکرار می‌کنم معصوم. یادم نمی‌آید درس‌های تاریخ آن موقع را؛ فقط این یادم است که در مدارس، درباره تاریخ پیدایش آمریکا به ما نمی‌گفتند که این کشور به این دلیل به وجود آمده که یک عده‌ای به هر قیمتی بتوانند ثروتمند شوند. نه، قطعا این را نمی‌گفتند. اما عده‌ای از نسل ما این‌گونه زندگی را فهمیده‌اند انگار. امروز نیز اگر چنین چیزی را نگویند، حس می‌کنم هر بچه‌مدرسه‌ای از دیدن جامعه به چنین نتیجه‌ای درباره دلیل پیدایش آمریکا می‌رسد و این غم‌انگیز است... اسکورسیزی با اشاره به انبوه بی‌خانمان‌های امروز که در خیابان‌ها سرگردانند، با اشاره به انجمن‌های نیکوکاری که به آنها غذا و بهداشت می‌رسانند، می‌گوید: به اوضاع کشور نگاه کنید و به شیوه‌ای که با فقر رفتار می‌شود. درواقع اوضاع هر کشوری را با دیدن شیوه مواجهه مردم و سازمان‌های آن کشور با فقر می‌توان متوجه شد. نمی‌گویم دوران جوانی ما همه چیز بهتر بود یا مثلا من بهتر می‌توانم دوای این درد را بدانم. نه؛ اما این را می‌گویم ما نیز نسبت به این پدیده فقر آگاه بودیم، اما مثل امروز کمک‌های غذایی ناچیز را در بوق و کرنا نمی‌کردند. آن چیزی که بهش می‌گویند بی‌خانمان؛ در زمان جوانی ما نیز بود. اما بی‌خانمان‌های آن روزگار آدم‌های دیوانه و همیشه مستی بودند که بی‌خانمانی‌شان بازتاب زندگی خودشان بود. امروز اما آدم‌های کاری و آبرومندی را می‌بینی که به این صفت نامیده می‌شوند و این غمبار و البته ترسناک است. من به بچه‌های‌مان حق می‌دهم با دیدن این شرایط ترسیده و برای جلوگیری از مبتلاشدن به چنین شرایطی حرص و آز و پول‌پرستی را سرمشق اعمال‌شان قرار دهند. این آینده ترسناکی را پیش روی تمام دنیا قرار می‌دهد... این یک کنجکاوی همیشگی برای من بوده تا بدانم رابطه فیلمسازان بزرگ با تلویزیون چگونه است. مارتین اسکورسیزی می‌گوید: من برای دیدن نمایش‌های تلویزیون وقت ندارم. حتی برای دیدن مشهورترین‌هایشان. البته چند اپیزود از برخی کارها دیده‌ام. مثلا یکی دو قسمت از سوپرانوها را نگاه کردم و نتوانستم بفهمم مردم از چه چیز آن خوش‌شان آمده. مردم مدام ازم می‌پرسند چرا کاری در تلویزیون یا درحال‌و‌هوای سوپرانوها نمی‌کنم. اما باید بگویم همه چیز نسبت به زمانی که ما نوجوان بودیم؛ فرق می‌کند. 50‌سال پیش دنیا متفاوت بود. شاید نیات آدمیان همان نیات و خواسته‌های نیم قرن پیش باشد، اما جزییات بسیار متفاوتند. دیدن تلویزیون فقط مرا به این باور می‌رساند که باید کاری کرد. کاری برای تغییر دادن شرایط...   اسکورسیزی همچنین گفته که چندان اهل مطالعه نیز نیست و فقط گاهی‌اوقات اخبار روزنامه‌ها را مطالعه می‌کند. او در عوض ترجیح می‌دهد فیلم ببیند. او به‌تازگی همراه با دختر کوچکش فرانسیسکا به تماشای سه‌گانه تریلوژی آپو ساخته ساتیا جیت رای نشسته‌اند. علاقه مارتین به سینما برای همگان روشن و مشخص است. نکته مهم دیگر درباره او نادیده گرفته شدنش توسط اعضای آکادمی اسکار است. او که حدود 40سال است جزو بهترین‌های فیلمسازی دنیا به شمار می‌آید، تاکنون فقط یک بار توانسته برنده جایزه اسکار شود. این اتفاق در ‌سال 2006 برای فیلم مردگان رخ داد. اسکورسیزی می‌گوید: من تقریبا نخستین فیلم مهمم را در‌ سال 1973 ساختم. از آن ‌سال تا سالی که اسکار گرفتم، زمان بسیار زیادی گذشت. البته مشکل من آن جایزه خاص نبود و نیست. مسأله من توانایی در فیلمسازی است. این‌که دهه‌های زیادی بتوانی کار کنی و چشمت را باز نگه داری. اما به‌هرحال وقتی آن مجسمه طلایی را به من دادند، برایم خیلی مهم بود. نه این‌که از قبل انتظار چیزی را داشته باشم، نه فقط به دلایل شخصی و خانوادگی باید بگویم این جایزه در بهترین زمان ممکن به من داده شد و فشار زیادی از دوشم برداشت. همچنین آن اسکار کمکم کرد بتوانم برای دو سه فیلم بعدی‌ام سرمایه‌گذار پیدا کنم که مهمترین‌شان به دلایل شخصی برایم همین فیلم سکوت بود.  نمی‌شود با اسکورسیزی حرف زد و درباره دنیرو و دی کاپریو که طولانی‌ترین همکاری را با او داشته‌اند، چیزی نپرسید: اگر آن‌قدر جسور و گستاخ باشم که بخواهم این دو را در روزنامه‌ها مقایسه کنم، باید بگویم که هر دو اینها غیرقابل جایگزینی هستند. ممکن است خود این بازیگران این نکته را ندانند، اما من به خوبی می‌دانم که چه جواهرهایی   هستند...


تعداد بازدید :  248