شماره ۹۷۲ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۹ مهر
صفحه را ببند
«آپارتمان شماره ۲۵»
بازجویی ۱
«قسمت بیست و دوم »

مونا زارع طنزنویس

مردی روی پله‌های راهرو نشسته بود و به نرده‌ها دست می‌کشید. کت بلند طوسی و شلوار دمپا گشادی پا کرده بود و معلوم بود اول رفته لباس‌های کارآگاهی‌اش را خریده بعدش کارآگاه شده. سیروس و سینا و مهزاد توی پاگرد ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. انگشتش را کشید روی نرده و بو کرد. بازپرس گفت:  «این آپارتمان بوی چی میده؟»  سیروس سرش را خاراند و گفت:   «خون؟» کارآگاه از روی پله بلند شد و گفت: «نه آقا! غذای سوخته‌اس» سینا که رنگش پریده بود، گفت: «نیکی روز مرگش کلم‌پلو رو سوزوند، تا الان بوش نرفته.» بازپرس دفترچه‌ای در آورد و تویش چیزی نوشت و گفت:  «یعنی از عمد سوزونده؟» سینا پوزخندی زد و گفت: «نه خدا بیامرز زنده و مرده‌اش فرق نداشت؛ کلا می‌سوزوند.» زیر چشمی به سینا نگاه کرد و گفت: ‌«یه اتاق خالی می‌خوام برای بازجویی تک تکتون» مهزاد از کوله‌اش که گوشه راهرو افتاده بود ،سیگاری درآورد و گفت:  «من میرم یه لبه‌ای بشینم سیگار بکشم. بابام ترکمون کرده.» سیروس گفت: «چه ربطی داره به لبه؟» مهزاد از پله‌ها بالا دوید و گفت:  «تو بابات ترکت کنه نمیری لبه تراسی پشت بومی پاهاتو آویزون کنی، سیگار بکشی و عکس بذاری اینستا؟! این‌قدر عقلت نمی‌رسه؟» بازپرس کیفش را برداشت و گفت:  «اتاق من کجاست؟» 10 دقیقه بعد داستان دقیقا رسید آنجایی که من دوست دارم. بازپرس نشسته بود پشت میز و اولین نفر روبرویش سیروس بود. پیشانی‌اش عرق کرده بود و طبق معمول تی‌شرتش در اغلب نواحی از عرق خیس بود. بازپرس بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت: «اسم من شیربانیه» صدای تخمه‌خوردن جمال از ته اتاق می‌آمد. شیربانی دفترش را ورق زد و گفت: «اون روز خونه بودی، ولی توی آشپزخونه نیکی پیدات کردن. اونم بعد از مرگ نیکی. همه چی رو تعریف کن.» سیروس صدایش را صاف کرد و گفت: «با نام و یاد پروردگار منان، سیروس خاکسار هستم. مجرد و بی‌خانواده. بابت عرقی که در سراسرم جاریست پوزش می‌خواهم.» شیربانی نگاهش کرد و گفت: «بگو وقت نداریم!»‌ سیروس ادامه داد: «من توی خونه بودم، دیدم صدای کفش پاشنه‌بلند میاد، یه لحظه از حال خودم در اومدم ببینم کیه، دیدم سحر داره از پله‌ها میره بالا، اومدم دنبالش برم دیدم سحر دوید پایین از خونه رفت بیرون.» شیربانی دفترش را ورق زد و گفت: «چرا اومدی بالا؟» سیروس گفت: «بوی سوختگی میومد. دیدم نیکی افتاده توی پله‌ها، فکر کردم شاید کسی بالا باشه رفتم دیدم قابلمه سوخته.» شیربانی ادامه حرفش را گرفت و گفت: «بعدشم دنبال داستانای نیکی گشتی.» سیروس با سرش تأیید کرد و شیربانی داد زد «نفر بعد» سحر روبرویش نشسته بود. داشت آدامس می‌جوید و موی بلوندش را دور انگشتش می‌چرخاند. شیربانی پرسید: «واسه چی اومده بودی سراغ نیکی؟» سحر لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «داشت ماجرای قتل شوهرمو تو کتابش می‌نوشت.» برگشتم با تعجب به جمال نگاه کردم و گفتم: «من می‌دونستم یعنی؟» سحر روی میز خم شد و ادامه داد: «یه نسخه از داستانو واسم فرستاد، دیدم تهش مردن جمالو ربط داده به من! منم اومدم سراغش.» شیربانی نگاهش کرد و گفت:  «یعنی تو جمالو نکشتی؟» سحر صدایش نازک شد و گفت: «یه نوع پشه زدش.» شیربانی گفت:   «خب؟» سحر ادامه داد: « هیچی دیگه، درو روم باز نمی‌کرد، رفتم سرکوچه وایسادم تا یکی درو باز کنه، سینا اومد بیرون، یکم معطل کردم، بعدش رفتم تو آپارتمان. دیدم نیکی افتاده رو پله‌ها، ترسیدم، برگشتم پایین.» با خودم گفت چرا آمدن سحر را یادم نمی‌آید که جمال گفت: «چون اون موقع هنوز زنده بودی!» شیربانی گفت: «نیکی مرده بود؟» سحر آب دهانش را قورت داد و گفت: «آره، نفس نمی‌کشید.» جمال تخمه‌اش را پرت کرد و گفت: «دروغ میگه. تو نفس می‌کشیدی.» شیربانی گفت: «چرا دوباره برگشتی به آپارتمان؟» سحر لب‌هایش را غنچه کرد و به سختی گفت: «خب سینا همیشه مرد خوبی بود.» شیربانی دفترش را ورق زد و گفت: «نفر بعد» شیده روبرویش نشسته بود و سطلی برای حالت تهوع جلویش گرفته. قبل از این‌که حرف‌های شیربانی و شیده شروع شود به جمال نگاه کردم و گفتم: «فکر کنم وقتش رسیده به حافظه‌ام برگردم تا پرونده آپارتمان شماره ۲۵ بسته شه» جمال روی صندلی لم داد و گفت:  «حالا صبر کن....»

 


تعداد بازدید :  367