| علیاکبر محمدخانی| یه روز رفتم جزیره آدمخوارا بهشون گفتم: باید خلقیات زشت رو از خودتون دور کنید، از امروز باید عوض بشید. اونا گفتند: چکار کنیم؟ گفتم: دیگه نباید آدم بخورید. گفتند: پس چی بخوریم؟ گفتم: برید گوسفند بخورید. هیچی اینا هم رفتند هرچی گوسفند بود، خوردند و برگشتند، گفتند: حالا چی بخوریم؟ گفتم: برید آبغوره بخورید تا گوشتایی که خوردید رو بشوره ببره پایین. اینا هم رفتند هر چی آبغوره بود، خوردند و برگشتند، گفتند: حالا چی بخوریم؟ من که دیگه عصبانی شده بودم، گفتم: دیگه زهرمار بخورید. اینا هم ساده، رفتند دنبال زهرمار، نمیدونم کدوم از خدا بیخبری بهشون زهرماری داده بود، اینا هم فکر کردن آبغورهس خورده بودن. بعدم که حالشون دگرگون شد، مادراشون گریه و زاری راه انداختند که بچههای ما سالم بودند، این ممدخانی همشونو آلوده کرد. یالا اعدامش کنید. هیچی دیگه حالا فعلا تو نوبت اعدامم، تا ببینم یه آشنایی چیزی گیر میارم یا نه.