محبوبه قوام| ممکن است چندان به مذاق امثال آقای افتخاری خوش نیاید که چهرهاش را کنار عروسک جنابخان روی بیلبورد ببیند و اعتراض کند، اما واقعیت چیست؟ این عروسک درحال حاضر یکی از مشهورترین و محبوبترین کاراکترهای تلویزیونی است. کسی در ایران نیست که او را نشناسد و کسی نیست که از هنر عروسکگردانش تعریف نکند. محمد بحرانی روز گذشته با خبرگزاری مهر گفتوگویی مفصل انجام داده که جملات جالب آن را جدا کردهایم اما جالب اینجاست در سوال خبرنگار که پرسیده کدامیک مشهورتر هستید؟ شما یا جنابخان، گفته است: «جنابخان مشهورتر است.»
گاهی میبینم که خانم بخشنده (عروسکگردان) با ظاهری موجه و آرام برای ضبط آیتم وارد میشود و بعد از ضبط نزدیک است که از فرط خستگی بیهوش شود. مسأله اینجاست که او اصلا نمیداند که قرار است چه اتفاقاتی رخ دهد و چه سخنانی گفته میشود. حداقل من در کسری از ثانیه میتوانم روی خودم کنترل داشته باشم اما او اصلا نمیتواند.
جنابخان انرژی ذهنی و بدنی عجیبی میگیرد. از بیرون ممکن است فکر کنند یک عروسک است که حرف میزند ولی پشت آن کلی انرژی صرف میشود. من باید ساز کوبهای بزنم، همزمان به مانیتور نگاه کنم و واکنش درستی داشته باشم، حواسم به دیالوگهای رامبد و میهمان باشد. حواسم به لهجهام باشد، قصه را به درستی جلو ببریم، شوخی را از حد نگذرانیم و معمولا گفته میشود مغز مردها یککاره است و شما تصور کنید که چطور میتوانیم همزمان همه این کارها را با هم انجام دهیم.
من موزیکهای «old songs» را بیشتر مرور میکردم چون «ببعی» بیشتر در میان این موزیکها میچرخد. برخلاف جنابخان که بیشتر به موسیقی نواحی علاقهمند است. دستهبندی موسیقایی این دو تفاوت بسیاری دارد، در کنار این دو همساده هم «واسّونک» (شعرهایی که در عروسیهای شیرازیها خوانده میشود) میخواند.
* کشوری که درگیر جنگ است نوعی بغض در آدمها باقی خواهد گذاشت. من خاطرم هست کلاس اول دبستانم به خاطر موشکباران شیراز ۶ ماه تعطیل شد و من سه ماه به مدرسه رفتم. ما حروف الفبا را از تلویزیون یاد گرفتیم و یک خانم معلم این حروف را روی تختهای مینوشت. اگر اشتباه نکنم من حدود ۶ ماه از کلاس اول دبستان را از طریق تلویزیون و در منزل یاد گرفتم. طبیعتا چنین آموزشی و چنین فضایی روی این نسل تأثیرگذار خواهد بود. ما سر کلاس اول دبستان بارها مجبور بودیم یکباره به پناهگاه برویم. زیرزمینی در حیاط مدرسه حفر شده بود و زمانی که آژیر خطر به صدا درمیآمد ما به این پناهگاه میرفتیم. معلم میترسید و ما که کلاس اول بودیم و هنوز متوجه شرایط نبودیم، میخندیدیم و خودتان تصور کنید که چه فضای ابزوردی در آن شرایط ایجاد میشده است. ما کیف میکردیم که حمله شده و کلاس تعطیل میشود و میخندیدیم اما مربیان و معلمان دلشان میلرزید که مسئول دانشآموزانی هستند که هر لحظه ممکن است در مدرسهشان بمب بیفتد.