نام خانوادگياش كاملا منطبق بر روحياتش است. زهرا مهربان را ميگويم. وقتی تماس گرفتم تا زمان مصاحبه را هماهنگ کنیم، از همان پشت تلفن، صدای پرانرژی و گرمش نشان داد با چه کسی روبهرو خواهم شد. قرارمان را گذاشتیم همان مدرسهای که درس میدهد. همانطور که فکر میکردم صمیمی، ساده، پرانرژی، راحت و سرعتی است. وقتي ديدمش نسبت به تصوري كه قبل از مصاحبه از او داشتم برايم عجيب به نظر ميرسيد. دقايقي قبل از مصاحبه اصلي با هم گپي خودماني زديم كه بيشتر بشناسمش و متوجه شدم چرا نسبت به تصور عمومي در مورد «يك فرزند شهيدبودن» اين قدر متفاوت است. زهرا تنها فرزند شهيد غواص عمليات كربلاي 4 «فيضالله مهربان اوجائي» است كه در اين گفتوگو از معناي وطن تا پايان انتظار و عملياتي كه شايد ديگر برايش سوال نيست، ميگويد.
وطن برای تو چگونه معنا میشود؟
اساسا وطن برای من یک مفهوم خیلی گسترده دارد و حتما برای همه همين طور هست. عموما مفهوم گستردگی وطن برای همه در جغرافیاست، اما برای من کمی فرق میکند. وسعت وطن برای من خیلی جغرافیایی نیست، بلکه بسیار انسانی است. وطن برای من پدر است، مادر است، بخشی از شغل و دوستانم و همکارانم هست و یک بخش زیادی از وطن برای من «اروندرود» است. در واقع المان وطن برای من «رود» است كه جغرافیای وطن برای من در این رود معنا میشود. در اين رود همه چيز هست پدر، مادر، دوستان و این دستبندی که به دست دارم هم این مفهوم را به من یادآوری میکند.
انگار روی این دستبند خیلی حساسیت داری؟
درسته، این دستبد را با اولین حقوقم خریدم و به خاطر شغلم روی برخی چیزها خيلی حساسم؛ چون مخاطبان من دانشآموزان رنج سنی نوجوان هستند و تو چه بخواهی و چه نخواهی الگو قرار میگیری، چون برخی چيزها برای آنها دیدنی نیست، «انتخاب»کردنی است؛ مثلا اينكه نماد دستبند معلم ادبیاتشان به جای آنكه یک گل یا ستاره باشد با حساسیت تمام انتخاب کرده که ایران باشد. اینها جزئیاتی است که خیلی به آن توجه دارم، مخصوصا از وقتی مطمئن شدم میخواهم معلم باشم.
مفهوم انتظار چه چيزی را برايت تداعی میکند؟
انتظار برای من شكل عجيبی دارد. من کلا آدم قصهگویی هستم این هم قصه دارد. انتظار در زندگی من مثل بخشی از يك رمان است. انتظار فضا و حالوهوای رمان زندگی من است. البته از یك زمانی به بعد معنیاش برايم عوض شد كه میگويم.
معنای پدر برای تو چیست؟
ماجرای پدر هم برای من مثل ماجرای شخصیت اصلی يك رمان است. بابا یک شخصیتی است که تعريف شده از سوی مادر و خانواده مادر و پدر، دوستان پدرم، عکسها و نامهها و بخش عمده آن تخیل من است. بابا در درون من است، چون خيلی وقتها به رفتارها و ویژگیهای خودم كه توجه میكنم، میبينم برخی از آنها شبيه مادر است و آنهايی كه به او شباهت ندارد، پس حتما شبيه پدر است. از اينجا میفهمم چه چیزی از من به پدر شباهت دارد كه باعث میشود در درون خودم او را حس كنم. وقتی خودم را در آينه میبينم كه شانههای پهنی دارم و چشمانم به او شبيه است باعث میشود او را يك شخصيت بيرونی ندانم.
انتظار در زندگی من از ابتدای تولدم بوده، يك لايه از آن عكسهايی است که از بچگی برايم معنای عجيبی داشتند. عكسهايی كه بالای یکسری از آنها ضربدری خورده و دورش خط کشیده شده كه برای من سوال ایجاد میشد، اما نمیپرسیدم. درواقع اینها عکسهایی بود که ما با آنها سراغ آزادهها میرفتیم که «اینو دیدی، اینو ندیدی».
اوايل گفتند بابا مفقودالاثر است، از یك زمانی به بعد گفتند مفقودالجسد است. اما جالب است كه چرا این انتظار در ما نمرد. اين را میشود از روند آلبوم عکسهای من ديد که مادر هر سال موقع تولد و مدرسه رفتن از من عکس میگرفت و به ترتيب در آلبوم میچید، انگار برای نشاندادن به کسی آماده كرده است. تا سال 76 که استخوانهای بابا را آوردند، انتظار برای من یک مفهوم دیگری پیدا کرد. بعد از مراسم و تشريفات رفتم سر خاك بابا و آنجا انتظار برای من تبديل شد به پرچم ايران كه روی قبر كشيده شده بود. اين پايان انتظار حلقه جديدی به مفهوم وطن كه اروندرود هست، اضافه كرد.
از اينكه بگويند دختر شهيد هستی چه حسی داری؟
خيلی دوست دارم. من سر كلاس كه میروم با افتخار به بچهها میگويم «سلام من زهرا مهربان هستم، كارشناسی ارشد ادبيات فارسی، معلم فارسیتون، من پدرم شهيد شدن…».
این يكی از مهمترين دغدغههای من است كه حتما بگويم و يكی از دلايل مهمش اين است با يکسری از ديدگاههایی كه در جامعه وجود دارد، موافق نيستم و معتقدم میتواند خيلی تعديل شود. من در مقابل اين نوع عملكرد، اين بازخورد را میگيرم كه بچهها میگويند: «وای خانم شما واقعا پدرتون شهيد شده؟» و آنجا اين ارتباط عميقتر و حقلههای ديگری به اين رود اضافه میشود.
با چه جريانهايی مخالف هستی؟
قطعا با جريانهای تندرو مخالفم كه متأسفانه فقط بذر تنفر و كينه را نسبت به فرزندان شهيد كاشته است؛ بهخصوص افرادی كه وارد جامعه و بازار كار میشوند به طوری كه كسی با آنها راحت نيست و نمیتوانند خودشان باشند. اين شكاف باعث منزویشدن برخی از فرزندان شهدا میشود.
به نظر میرسد به عنوان يك فرزند شهيد نسبت به ديگران (از نظر ظاهری و انديشههای عمومی) كمی متفاوت هستی، علتش چيست؟
من اسمش را نمیگذارم تفاوت، اسمش را میگذارم خودبودن و تلاشكردن برای بهدست آوردن خود واقعی. در جمعهايی كه معمولا فرزندان شاهد آنجا رشد میكنند، بر اثر يكسری عدمآگاهیها در لوح پاك اين فرزندان چيزهايی نوشته میشود كه حرف خودشان و شايد پدرانشان نيست. پدر من میگويد: «من در بطن جامعه بودم و تو هم بايد در بطن جامعه باشی.»
پدرم از نوزده سالگی وارد جبهه كه بزرگترين و جدیترين عرصه اجتماعی زمان خودش بوده، میشود و حالا اين تصميم با من است كه فرزند اين پدر باشم يا فرزند آن پدری كه برايم ساختهاند. من تا حالا كه سیوچهار ساله هستم و خودم دو فرزند دارم به اسم اروند و میگل، «فرزند اين پدربودن» را حفظ كردم.
تصور اين است كه خب میتوانستی كار متفاوتتر و شايد شرايط ويژهتری داشته باشی؛ چرا نخواستی؟
اين كاملا خودخواسته است با وجود اينكه من معلم رسمی هم نيستم. كلا قرار نبود معلم شوم تا آن روز كه در تاكسی با شنيدن شعر سيدعلی صالحی و صدای خسرو شكيبايی «سلام حال همه ما خوب است ملالی نيست جز…» من شيفته ادبيات شدم و كلمه كار خودش را كرد و معلم شدم. در واقع من كاری كه دوست داشتم را انجام دادم.
زهرا بابا چه جور آدمی بود؟
بابا غواص اطلاعات عمليات كربلای 4 بود. در واقع دسته اول كه رفتند برای جمعآوری اطلاعات و هرگز بازنگشتند. كلا اين جوری بود كه اول اين دسته میرفتند اطلاعات میآوردند و بعد سايرين عمليات میكردند. در اين عمليات دسته اطلاعات، عمليات رفتند و برنگشتند، اما باز هم سايرين عمليات كردند كه اون 175 نفری هستند كه سال 94 آمدند.
مامان و بابا سال 63 عقد میكنند. مامان محصل بوده و بابا هم در جبهه درس میخواند. سال 64 هم عروسی میكنند. بابا خيلی بچه دوست داشتند و تصميم میگيرند بچهدار شوند.
چهارم دی عمليات كربلای 4 بود و من بیستوششم آذر به دنيا آمدم كه بابا اصلا متوجه نشدند من دنيا آمدم، چون قرنطينه بودند و شرايط نظامی اجازه نمیداد به ايشان اطلاع دهند. مامان و بابا هر چند زندگی طولانی نداشتند و در واقع كمتر از يك سال بود، اما همان مثل اپيزودهای كوتاه يك فيلم سينمايی بود.
بابا خيلی علاقهمند بود مامان درس بخواند و حتی در سررسيدش هم تمام برنامههای امتحانی مامان را يادداشت میكرد و پايان همه نامهها مینوشت «حتما درست را بخوان» و خيلی حمايتش میكرد، حتی وقتی برمیگشت همه كارها را انجام میداد كه مامان درس بخواند. مامان میگويد يادم نمیآيد كار شخصی برای بابا انجام داده باشد، حتی در حد اتوكردن يك لباس. بابا خيلی اهل ورزشكردن و كشتیگير بود. خيلی هم سينما میرفت حتی اگر مامان درس داشت، با خالههايم میرفتند.
به نظرم اينها ويژگیهای مشتركی است كه بين همه اين افراد هست، حتی شهيد همت و يك سرباز ساده، انگار اين مجموعه ويژگیها يك انسانی میسازد كه تصميم میگيرد اينگونه باشد.
بابا روحيه عجيبوغريبی داشت و به همين علت اگر هم بود فكر میكنم باعث میشد كمتر ببينمش… بابا خيلی عدالتخواه بود، به هيچ عنوان زير حرف زور نمیرفت و از اين مراتب داشتن ناراضی بود و هميشه هم میگفت: «جنگ تمام شود من از اين ارگانی كه هستم بيرون میآيم.» نه اينكه با اين ارگان مشكلی داشته باشد. در واقع میخواست منتسب به جايی نباشد؛ به طور مثال هيچ كالای تعاونی را نمیخريد، بسيار برنامهريز و دقيق بود و همه چيز را مرتب مینوشت. بابا مربی آموزش نظامی بود.
(زهرا دفترچهای را برمیدارد و آن را نشان میدهد، به خنده هم میگويد روی آن نوشته به كلی سری نمیدانم درست است ما میبينيم يا نه!) بابا از روی اين جزوه آموزش نظامی میداده و طرح درس داشته است.
اطلاعاتت در مورد عمليات كربلای 4 چقدر است؟
اطلاعات من و مامان در حد شنيدهها، فيلمها و مستندهایی است كه از تلويزيون ديديم و سرچهايی كه كردم. بابا يك شب قبل از عمليات به آب زدند كه اطلاعات بياوردند، اما ديگر برنگشتند. در مورد كربلای 4 حرف و حديث زياد است. خيلیها معتقد بودند نبايد انجام میشد و برخی تأكيد داشتند بايد انجام میشد. اما بابا با همه اشتياقش برای ادامه زندگی و ديدن من كه میدانست بايد الان به دنيا آمده باشم، به آب زد.
برای من بهترين تصوير از كربلای 4 تجسم پدر بلندقامتم رو به اروند و مهتاب تابيده به آب است، در حالی كه بهترين جملهها را به من و مادرم میگويد، اما مطمئن میرود و میداند قرار است چه اتفاقی بيفتد، ولی چيزی محكمتر پشتش وجود دارد به نام وطن.
در مورد كربلای 4 آقای محسن رضايی مواردی را مطرح كردند كه باز ابهاماتی به وجود آورد، حتما شنيدی؛ چه حسی داشتی؟
بدترين تصوير برای من اين خاطره بود: «دبستان بودم و در خانه مادربزرگ زندگی میكرديم. يك تلويزيون سياه و سفيد كوچك داشتيم، برقها خاموش بود، من دراز كشيده بودم و روايت فتح را میدیدم، اگر يادتان باشد قبلا هر شب ساعت 9 روايت فتح پخش میشد. اون قسمت درمورد كربلای 4 بود، يكی از فرماندهان با چشمان بسيار اشكآلود گفت: «به آقای هاشمی و رضايی گفتم عمليات لو رفته است و بچهها نرن.» كات كلوز آپ آقای هاشمی كه دستشون روی مبل بود و گفت: «بله، اين عمليات لو رفته بود.» كات كلوزآپ آقای رضايی كه با افتخار گفتند: «ما بچهها رو طعمهای قرار داديم برای عمليات بعدی.» كات روزی كه غواصان را آوردند، ميكرفن به دست آقای رضايی بود و گفتند: «اين اطلاعاتی كه در مورد عمليات میگويند، غلط است و تكذيب كردند.»
اما قدرت اين اتفاق آن قدر زياد بود كه همه را پای توضيح بياورد و اصلا وقتی در مورد يك مسأله اين قدر توضيح داده میشود، يعنی مشكلی وجود دارد. اما من برای خودم اينطوری حلش كردم كه بابا با نگاه جامع رفته است و اين جزئيات حلقه موثری در زندگیام نيست.
البته تأكيد میكنم كه من در دوران نوجوانی خيلی ناراحت بودم و هميشه میگفتم چرا من بابا ندارم و بابای من بايد میرفت، اما از لحظه ديدن پرچم ايران روی خاك به انتخابش باليدم.
خبر پيداشدن بابا را چطور بهتون دادن؟
سال 76 خونه مادربزرگم زندگی میكرديم. ساعت 11 صبح، مادربزرگ تو حياط مشغول و مامان سركار بود، منم كتاب میخواندم. تلفن زنگ خورد:
-الو، سلام.
-سلام.
-منزل شهيد مهربان؟
-بله.
-شما چی شهيد میشی؟
-فرزندشون.
-دخترم مامان كجاست؟
-سركار.
-خب به مامان بگو امروز بيان معراج شهدا جسد بابا رو تحويل بگيرن.
هيچ كسی باورش نمیشود كه اينجوری خبر را گرفتيم. منم يك حسی داشتم كه اصلا نمیخواستم كسی فكر كند برای بابام ناراحتم كه مامان را ناراحت نكنم. بعد تماس گرفتم و به مامان گفتم: «از معراج شهدا تماس گرفتند جسد بابا را آوردند بيايد تحويل بگيريد.» مامان باورش نمیشد كه اينجوری خبر را دادند.
زهرا سوال داری كه دنبال رسيدن به جوابش باشی؟
شايد اگر 15 سال پيش میآمدی آره؛ مثلا از همين دست سوالات كه چرا تلگراف اينكه من به دنيا آمدم را به بابام نرسانديد؟ چون دوست داشت من را ببيند، میآمد من را میديد و میرفت.
اگر میدانستيد عمليات لو رفته، اعلام میكرديد و هر كسی میخواست داوطلبانه میرفت. چرا نگفتيد؟
چرا از فكر و انديشههای بابام بيشتر استفاده نمیكنيد و چرا و چرا و چرا….
ولی الان نه سوالی برایم نيست. الان خيلی از آن سوالات تبديل شده به آرمانهای زندگی من و خودم دارم راه تحققشان را پيدا میكنم. چون سوال داشتن و مخصوصا جوابی برایشان نداشتن بيشتر همان احساس ضعف و نشستن را به من میدهد.
اولين مواجههات با اروند كی بود؟
سه، چهار سال پيش با خانواده رفتيم جنوب و از مسيری كه بابا رفته بود تا دم اروند قدم زدم. چقدر خوب شد كه خانوادگی رفتیم و چقدر خوب شد در آن سن رفتم و با اين كاروانهايی كه يك فضاهايی ايجاد میكنند تا وقتی رفتی آنجا حتما گريه كنی، نرفتم. البته كه خيلی هم ناراحتم كه آنقدر آنجا را از آن خود كردند و به خانمها گير میدهند، روسری تو جلو بكش يا چرا اين لباس را پوشيدی. در آنجا دوست داشتم يك چوب جادو داشتم و تبديل میشدم به بابام و میگفتم: «چی میگی آقا!!!دخترم برو هر جور دوست داری اروند رو تماشا كن.» متأسفانه فضای بدی ساختن و جالبه همان جا در حين قدمزدن من، يكی دويد دنبالم كه خانم خانم روسری تو درست كن. من خندهام گرفته بود، گفتم:«دغدغه رو». انگار نه انگار اين آدم بعد از 32 سال آمده جايی كه باباش راه رفته، راه ميره و اينكه تو ميای اين را میگويی چقدر خودت را حقير میكنی!
پس يعنی بابا توصيههای مذهبی نداشت؟
چرا بابا در نامههايش توصيه داشت به نماز و دعا؛ چون به هر حال در يك فضای ايدئولوژيك بودند و همه تحت تأثير اون فضا قرار داشتند، مسلما برای ايشان هم مهم بود و سفارش میكردند.
چه كسی از مقامات را دوست داشتی ببينی و نتونستی؟
رهبری رو ديدم، آقای رفسنجانی و آقای ناطق رو هم ديدم. آقای خاتمی عقدم را خواندند و با ايشان گفتوگو زياد داشتم. الان ديگر نه كسی مد نظرم نيست، ولی خب خيلی دوست دارم همسر شهيد همت و آسيه باكری را بيشتر ببينم و البته خيلی دوست دارم آقايی را كه در مستند روايت فتح گفت: «من گفتم اين عمليات لو رفته است» را ببينم.
برای وطنت چه حالی را آرزو داری؟
ای كاش همه ما و جامعهای كه الان در آن هستيم و مجموعه فكرهایی كه در كشور حاكم است، بتوانيم اروندرودی باشيم كه همه چيز در آن جاری است كه اين جاریبودن و قدرت جريانش اجازه میدهد همه طبيعت در آن جريان داشته باشد. اين در كنار هم بودن است كه مجموعه وطن را ايجاد میكند. كاش آدمها به وطنشان بیتفاوت و نااميد نشوند.
پس كلا قصد رفتن از ايران را نداری؟
نه اصلا. با اينكه شرايط هم برايم فراهم بود، اما به هيچ وجه.
نامههايی كه هرگز خوانده نشد
انگار از دوران بغضهايش خيلی گذشته و با افتخار پوشه آخرين نامه پدر را باز میكند و توضيح میدهد: «اينا نامههای برگشتی مامان هست، مشخص میكند از تاريخ بیستم آبان 65 ديگر به دستش نرسيده است و برگشت خورده، چون دقيقا مصادف شده بود با شروع برنامهريزیهای عمليات و بعد از آن هم كه قرنطينه آغاز شده بود. حتی تلگراف به دنياآمدن من هم به پدر نرسيد و او خبردار نشد كه من به دنيا آمدهام. بعد از انجام عمليات كه بابا و دوستانش برنگشتند و عمليات هم شكست خورد، انتظار برای پیداشدن و برگشت بابا شروع شد.»
اين نامه آخرين دستنوشته شهيد مهربان برای همسرش در تاريخ 65/2/24 است.
بسم الله الرحمن الرحيم و اللهم اياك نعبد و اياك نستعين
پس از حمد و ثنای خداوند و درود فراوان بر شهدا و اوليای خداوند و صلوات بر حضرت امام (ره)
خدمت همسر خوب و باگذشتم سلام
بعد از تقديم گرمترين سلامها كه صميمانه از اعماق وجودم نشأت گرفته اميدوارم به حق امام حسين(ع) وجود تو از هر گونه بلاهای روحی و جسمی محفوظ و سلامت بوده و از رنجهايی كه من عامل و باعثش بودم و بر سر تو آوار شده به من ببخشی و مثل همیشه از من درگذری. همسر خوب و مهربانم قبل از اينكه از حال و احوال خودم برايت بگويم بايد اين حقيقت را بگويم كه الله وكيلی حقيقت است، اينكه تنها كسی كه در اين دنيا محبوب و دوست من است و خودم را وابسته او میدانم خداست و تو. به خدا قسم آن قدر خودم را از تو میدانم كه در همه جا كه بدون تو هستم خود را ناقص میدانم… .
پايان
گل قشنگم ليلا را به خدايم میسپارم
اهواز/ فاو/ چهارشنبه ساعت 9:30 صبح
واقعه جای تاسف داره که اینجوری وقیحانه حجاب ر و و جایگاه شهید رو زیر سوال بردید….
قطعا اگر این شهید والامقام در قید این حیات مادی بود خطاب به دخترش عنوان میکرد که ارزش حجاب تو از خون من شهید بالاتر است
آفرین…