شماره ۱۹۱۹ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۵ اسفند
صفحه را ببند
نگذاریم دیر بشود!

  حمید خدامرادی

دستم خواب رفته بود، اولش فکر کردم یک گِزگِز ساده باشد، اما انگاری بی‌محلی‌هایم و توجه بیشترم به دست راستم، عصب‌هایش را از کار انداخته بود و دیگر از خواب بلند نشد. اخیرا بهانه‌گیر شده بود و مدام گله می‌کرد که چرا تنها زمانی از او استفاده می‌کنم که بخواهم گوش چپم را بخارانم. انصافا حالا که سمت چپ بدنم به خارش افتاده، جای خالی‌اش را حس می‌کنم. شبیه به کارآگاه‌ها در صحنه جرم، کف دست بی‌جانم را نگاه‌می‌کنم که شاید قبل از مرگش برایم فحشی، چیزی نوشته باشد، اما خوشبختانه جز همان خطوط شبیه عدد هشتادویک، چیزی دیگر نمی‌بینم. قرار بود به‌زودی غافلگیرش کنم و با انداختن حلقه ازدواج در انگشت دومش، بهش بگویم که چقدر حضورش برایم مهم است، اما متاسفانه دیگر دیر شده و فایده‌ای ندارد.


تعداد بازدید :  318