برزو طنزنویس
بعدازظهر نشسته بودم زندگیِ پر از ملالِ این کبوترهای خوشگوشتِ پشت پنجره رو نگاه میکردم. این پرولتاریای فلکزده هم عالمی دارن. آفتاب نزده بیدار میشن و میگردن دنبال دونه و ارزن و دم غروب میگیرن میخوابن تا باز بشه فردا. هر روز همینقدر عبث سگدو میزنند دنبال زنده بودن. بهتر نبود که این شیشهها میرفتن کنار و من میپریدم دو سهتاشون رو یه جا میخوردم تا یه معنایی بدم به زندگی تخیلیشون؟ اونم نه واسه رفع گرسنگی، از سر تنوع، محضِ غریزه. توی این احوالات بودم که دیدم گندهبک رفته از تو انباری اون باکس قدیمیِ بوگندو رو درآورده و با لبخند داره میاد سراغم.
حدس زدم باز مرگش شده باشه. دو تا از سیمهای مغزش هستن که طبق دستور دکتر باید همیشه از هم فاصله داشته باشن، همچین که بخورن به هم و جرقهبزنن استاد جنی میشه و میافته به جون من. پریدم برم زیر کابینت قایم بشم که متاسفانه حیوان دست انداخت پامو گرفت. این گریزلیِ صدوبیست کیلویی که ده دقیقه طول میکشه نفسزنان بند کفشش رو ببنده، موقع گیر انداختن من میشه پلنگ.
درنهایت بیاحترامی من رو چپوند توی باکس و رفتیم سوار ماشین شدیم. چهار ساله نمیتونم به این بشر حالی کنم که رو صندلی عقب حالت تهوع میگیرم. نمیدونستم باز کدوم قبرستونی میخواد ببرتم. احتمالا باز میخواست منو ببره پیش صابر خله که ناخونام رو از ته بگیره. نیمساعتی توی ترافیک بودیم و یکی دوبار عق زدم تا بالاخره رضایت داد و دم یه سطل آشغال توی یه کوچه خلوت پارک کرد. درِ باکس رو باز کرد و زورکی نشوندم رو به پنجره.
یه خرده نگاش کردم ببینم خلی مُلی چیزی شده باز؟ نمیدونم کِی بشه این آقامَنشی و اصالت خانوادگیمو بذارم کنارم و بپرم سروکلهش و بزنم شتکش کنم. چند دقیقه واستادیم و زل زدیم به منظره دلانگیز سطل زباله تا یه مادهگربه نیمهکورِ چندشِ خاکستری از طبقه فرودست پیدا بشه و دورخیز کنه و شیرجه بره تو آشغالا و همزمان استاد سخنرانیش رو شروع کنه که ببین اینا واسه هر وعده غذا مجبورن با کله برن تو سطل آشغال اونوقت تو ناز میکنی واسه خوردن غذای خارجی! قدر زندگیت رو بدون! مردک عقدهای هلک و هلک من رو برداشته آورده که آینه عبرت ببینم. عقلت کجاست رفیق؟من رو باید یکی کنی با این رعایای بیاصل و نسب؟ آخه منی که مامانم پرشینکت بوده و بابام راشِنبلو، واقعا یکیام با این هلههولهها که نَسبشون شاید به زنی ناجور در شهر بخارا برسد؟
منو نبین که گیرِ تو یه لا قبا افتادم، ما جد اندر جد میهمان ویژه دربار انگلیس بودیم از وقتی الیزابت نوزده ساله بود تا همین چند دهه پیش. اِلی بدون حضور ماها سر میز، شام نمیخورد. همون لحظه دو تا آدم لاغر چرک با کیسههای بزرگ اومدن سر وقت سطل آشغال و سر اینکه کدومشون دست بکنن توی زبالهها دعواشون شد. استاد با اون شکم و غبغب و با جثهای به قاعده نهنگ سفید، شروع کرد مثل ابر بهاری اشک ریختن. استاد گریهکنان و من تگریزنان، برگشتیم خونه.