سحاب شکیبا| خودم را به نفهمیدن نمیزنم، شوخی هم ندارم، چشمهایم را به سمت حقیقت نبستهام؛ خوب میدانم که در یکی از سختترین روزگارهای این چهلسال زندگی میکنیم. روزگاری که صف گوشت و قیمت دلار و محدودیتهای دارویی و نبود برخی مایحتاجها بدجور کمر هموطنانم را خم کرده.
جلوه نداریها بیشتر به چشم میآید، تصاویرش را که میبینم دلم آتش میگیرد، درد میپیچید لای رگهای مغزم. راستش چندین و چند رفیق دارم که آنقدر به مهاجرت فکر کردند و حرفش را زدند که خلاصه به هر ضرب و زوری بود، عطای ماندن را به لقایش بخشیدند و الان هر کدام یک گوشه دنیا -لابد و انشاءالله- خوشبختند و شکرخدا هیچوقت ساعتهای روزمرگیمان با هم کوک نمیشود که در گروههای دوستی باهم گپ بزنیم؛ یا اینجا شب است یا آنجا روز! چند همکار دیگرم برای تمام کردن تافل و آیلتس مرخصی گرفتهاند. اصلا همه اینها به کنار!
در همین فضای مجازی که در دسترس همه هست، یکی آنقدر در کاسبیِ تحریم خبره شده که رنج مردمش را به فروش گذاشته، به دیدارش با حاکمان تحریم فخر میفروشد، خود را نماینده ما میپندارد و عدهای هم برایش هورا میکشند.
فکر میکنم اینجا و این روزگاری که ما هستیم، جایی است که نامش شاید نه شعبابیطالب است و نه پساتحریم و ریاضت اقتصادی و فرهنگی. اصلا هنوز اساتید علم و هنر و فن برایش اسمی تعیین نکردهاند.
اما انگار حافظ از لابهلای تاریخ، به درستی کشفمان کرده و نام گذاشته: «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی» درست عین همانی که روانشناسها خیلی دوستش دارند و میگویند: « بحران چهل سالگی! درست در دل التهاب دورانها، دقیقا در وسط روزهای دشوار، مشخصا در جغرافیای زخمی و سربلند بحرانها.»
اما من در میانه این پریشانحالیها که از هر طرف بهما هجوم آوردهاند، همه حواسم جای دیگری است؛ به اینکه مثل همه بحرانهای گذشته تاب میآوریم، توانمان طاق نمیشود، دوره رنجوری ما بالاخره میگذرد، هر دردمندی را مرهم و راه چارهای هست، ما میمانیم، صبر میکنیم، میسازیم و این چهلمینسال را با امید از سر میگذرانیم و شیرین میکنیم، که تنها ماندهترین ریسمان ماست این امید.
من درست در این روزهای -بیتعارف- سخت، همهاش به آن جمله و عکس مشهور روی دیوار یکی از خانههای حلب فکر میکنم. آنجایی که با یک اسپری بیجان نوشته بود: «وطن هتل نیست که وقتی خدماتش خوب نبود، ترکش کنیم. ما اینجا خواهیم ماند.» چون به این شکوه پابرجا دل بستهایم.