شماره ۱۵۷۲ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۶ آذر
صفحه را ببند
زندگی من و ظرف‌های نشسته غذا

شهاب نبوی طنزنویس

به مامان گفته بودم هروقت صبح‌ها برای بیدارشدن از خواب، تنبلی کردم، کمی جیغ و داد راه بیندازد تا بترسم و بیدار شوم. بعد از مدتی به این قضیه عادت کردم و هر روز تا مامان نمی‌آمد و داد و بیداد نمی‌کرد، بلند نمی‌شدم. یعنی هر روز صبح صدای داد و بیداد ما محله را برمی‌داشت و خیلی وقت‌ها کار به وساطت همسایه‌ها می‌کشید. حتی یکی دوبار هم کلانتری دستگیرمان کرد و از من تعهد گرفت که هر روز رأس ساعت بیدار شوم و از مامان هم تعهد گرفت که با مهربانی و عطوفت بیشتری فرزند دلبندش را بیدار کند. آن روز قبل از بلندشدن مامان، بیدار شدم و از خانه بیرون زدم.‌ وسط راه، توی اتوبوس، درحالی‌ که سرم زیر بغل پربوی یک پیرمرد بود و پایم وسط ستون فقرات یک پیرمرد دیگر، مامان زنگ زد و گفت: «کدوم گوری رفتی؟ با چه اجازه‌ای رفتی؟ مگه من مسخره توام؟ با کلی ذوق و شوق بیدار شدم که با هم دعوا کنیم. الهی داغت به دل عمه‌ات بمونه که تنها دلخوشی‌های زندگی منو‌ داری ازم می‌گیری...» رسیدم محل کارم. ظرفشور یک رستوران بودم. کارم را دوست داشتم. کلا از همان اول از رخوت و یک‌جا ایستادن و تکرار کارهای تکراری لذت می‌بردم. حال و حوصله این‌که بخواهم از ظرفیت مغزم و باقی استعدادهایم استفاده کنم را نداشتم. برای من بهترین شغل دنیا همین بود که بدون حرکت توی نیم‌متر جا وایسم و در همین حین که دارم استخوان‌های چرب و چیلی شیشلیک را از توی بشقاب داخل سطل آشغال خالی می‌کنم، به این فکر کنم که این بشقاب غذا مال چه کسی است؟ آن روز، از نوع به دندان‌کشیدن شیشلیک‌ها این‌طور برمی‌آمد که این قطعات بی‌نوای گوشت توسط یک دخترجوان غیب شده است. بشقابی که دقیقا روی همین بشقاب قرار گرفته بود، هم مال یک پسر بود. بدبخت برای دختر شیشلیک خریده بود و خودش به هوای این‌که رژیم دارد و پرهیز می‌کند، جوجه‌کباب خورده بود. بینوا انگار با آخرین مساعده‌ای که می‌توانسته تا قبل از سر برج بگیرد، دختر را میهمان کرده بود.‌ قبلش هم احتمالا آمده منوی رستوران را چک کرده که حساب و کتاب جیبش را بکند. از سالم‌بودن گوجه‌های درون بشقاب هر دوتای‌شان به این نتیجه رسیدم که احتمالا برای بار اول بوده که با هم بیرون آماده‌اند، هیچ‌کدام این ریسک را قبول نکرده بودند که با گوجه ور بروند و پوستش را بکنند؛ مبادا درست و حسابی از پس این کار برنیایند. دختر خوب به گوشت‌ها دندان نزده بود. انگار ترسیده‌ بود پسر فکر کند گوشت نخورده است. مقدار زیادی دستمال کاغذی مصرف کرده بودند. احتمالا می‌خواستند به هم نشان دهند که به بهداشت و نظافت خیلی‌ اهمیت می‌دهند. سالاد را بی‌سس خورده بودند؛ باید به هم نشان می‌دادند که چقدر به سلامتی و تناسب اندام‌شان اهمیت می‌دهند. دفعه بعد احتمالا پسر کوبیده می‌خورد و برای دختر کباب‌برگ سفارش می‌دهد. دفعه بعدتر، پسر قرمه‌سبزی و دختر جوجه.‌ این اتفاق سال‌ها بود که توی رستوران تکرار می‌شد و فقط من می‌دانستم که این آدم‌ها به تدریج جذابیت‌شان را برای هم از دست می‌دهند و دست آخر، با چهارتا تخم‌مرغ رابطه‌شان را تمام می‌کنند. بشقاب‌های بعدی، ته‌مانده ماهیچه و میرزاقاسمی بود. این را تا به‌حال تحلیل نکرده‌ام. بروم سراغش، ببینم چه چیزی ازش درمی‌آید.

 


تعداد بازدید :  348