شماره ۱۵۲۵ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۵ مهر
صفحه را ببند
قاچاقچی آدم

حسام حیدری طنزنویس

همسایه طبقه اول ما، آقای زمانی، پیرمرد حراف و رو اعصابی است. پشت در واحدش می‌ایستد و تا یکی از همسایه‌ها می‌خواهد سوار آسانسور شود، خفتش می‌کند و شروع می‌کند به احوال‌پرسی. اگر مرد باشی که به همین میزان هم بسنده نمی‌کند و در همان حال حرف زدن، هی دستت را می‌پیچاند و به پک و پهلویت مشت می‌زند. بعد از نیم ساعت که احوال کل خاندانت را سوال کرد و بدنت را حسابی ورز آورد، تازه می‌پرسد: «خب، حالا اصل حالت چطوره؟» و دوباره می‌رود از اول و همه مراحل را تکرار می‌کند.
اصل حال من خوب نبود. چند وقتی بود بیکار شده بودم و حسابی وضعم خراب شده بود. روزی چند بار می‌رفتم برای مصاحبه و هر دفعه برمی‌گشتم گیر زمانی می‌افتادم. از آن پیرمردهای اسطقس‌دار و زورخونه رفته قدیمی هم بود که نمی‌شد به راحتی از زیر دست‌های تنومندش در رفت و بعد از احوالپرسی می‌رفت سراغ تعریف کردن خاطرات قدیمی‌اش و هی نور سمت قبر این و آن حواله می‌کرد.
چند هفته قبل تو حیاط ایستاده بودم و داشتم فکر می‌کردم که با چه حیله‌ای از دست زمانی فرار کنم و برم تو نهار بخورم که دیدم آقای نبوی، همسایه طبقه سوم‌مان، با عجله از بیرون آمد و هی زیر لب می‌گفت: «قرمه‌سبزی قرمه‌سبزی» گفتم: «چی شده آقا نبوی؟» عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: تو رو خدا به دادم برس حسام. زیر غذا رو یادم رفته خاموش کنم... الان برم بالا این زمانی بهم گیر میده ... اگه این دفعه قرمه‌سبزی بسوزه زنم کله‌م رو می‌کَنه.»
کمی بالا و پایین کردم و دیدم آقای نبوی دو تا دختر دم‌بخت دارد و اگر بهش کمک کنم بهتر است. نقشه‌ام این بود که من جلو چشمی در زمانی را بگیرم و نبوی سریع سوار آسانسور شود و برود بالا. کمربند شلوارهایمان را سفت کردیم، ساعت‌هایمان را با هم تنظیم کردیم و از در ساختمان رفتیم تو. من رفتم پشت درِ واحدِ زمانی و دستم را گذاشتم رو چشمی و تا آمدم به نبوی اشاره کنم که سوار آسانسور شود، دیدم که زمانی تو آسانسور است. آمد بیرون و هر دویمان را خفت‌گیری کرد و گفت: «به آقایان عزیز ... اصل حالتون چطوره؟»
وضعیت بدی بود. اگر لحظه‌ای تعلل می‌کردیم قرمه‌سبزی می‌سوخت. تو یک لحظه سخت‌ترین تصمیم عمرم را گرفتم و خودم را پرت کردم تو بغل زمانی و همین‌طور که پیرمرد را به زور روی زمین نگه داشته بودم، به نبوی گفتم: «من سرش رو گرم می‌کنم. تو برو.» صدا و تصویرم اسلوموشن شده بود. نبوی گفت: «نه، نمی‌‌تونم بذارم اینجا بمونی.» گفتم: «به قرمه‌سبزی فکر کن. اون الان از همه چیز مهمتره» و صدایم بین دست و پای زمانی محو شد.
آن روز نبوی رفت بالا. زیر غذا را خاموش کرد و من سه ساعت تمام در موردِ اصلِ احوالاتم به آقای زمانی توضیح دادم. روز بعد نبوی و زنش و دو تا دخترهایش داشتند می‌رفتند بیرون. سلام کردم. نبوی کشیدم کنار و سی هزارتومان گذاشت تو جیبم و گفت: «به خاطر کاری که دیروز کردی.»
انتظارم بیش از اینها بود، ولی با خودم فکر کردم در این اوضاع بیکاری، این هم شغل بدی نیست. الان یک هفته است که به‌عنوان «قاچاقچی آدم» تو ساختمان کار می‌کنم. همسایه‌ها را از جلو در تا آسانسور می‌رسانم و خودم را روی مینِ زمانی می‌اندازم تا بتوانند سوار آسانسور شوند. کار بدی نیست. درآمدش هم خوب است.


تعداد بازدید :  402