زهرا جعفرزاده روزنامهنگار
«فرنوش» یک انسان به تمام معناست؛ پول ندارد، حساب بانکیاش خالی است، دو هفته از ماه گذشته اما هنوز صاحب کارش، همان مرد سبیلوی چهارشانه کبابی «سبلان» که وقتی داد میزند، چهار ستون بدن کارگرانش به لرزه میافتد، حقوقش را نداده. موتورش خراب است، جعبه پشت موتورش کج است و از زور بیپولی نمیتواند درستش کند و گوشه کفش کتانیاش پاره است اما همین فرنوش، وقتی یکشنبهشب، ترمز موتورش سر پیچ خیابان دوازدهم از کار افتاد و با همه بارش محکم به سپر «رانا» زد، خیلی محترمانه از پشت موتور پیاده شد، خودکارش را درآورد و شمارهاش را روی قبض بانک نوشت: «فرنوشم، با ماشین شما برخورد کردم، لطفا تماس بگیرید.» و چسباند میان برفپاککن و شیشه جلویی.
خانم ایکس که روز بعد، سر ظهر، موقع رفتن به محل کارش، یادداشت را دید، اصلا فکرش را هم نمیکرد، «فرنوش»، کارگر کبابی سر کوچهشان است که تازه از یکی از شهرهای غربی آمده و درِ خانه مردم و شرکتها کباب میبرد. فکر کرد فرنوش زن جوانی است که با یکی از خودروهای چینی، در حالی که خودرو در جای درستی پارک شده بود، به آن زده و حالا میخواهد خسارت دهد! اما وقتی با شماره همراه اعتباری تماس گرفت و صدای مردی را از پشت تلفن شنید، اول کمی متعجب شد و بعد عصبانی.
خانم ایکس: باید خسارت پرداخت کنید!
آقای فرنوش: (خنده از روی شرمزدگی) بهخدا من کارگرم.
خانم ایکس: باید خسارت پرداخت کنید.
آقای فرنوش: چشم، پرداخت میکنم.
خانم ایکس: قرارمان ساعت 7:30، محل تصادف.
در حالی که از ساعت یک ظهر تا 7 شب خانم ایکس و همکارانش، انواع و اقسام تحلیلهای کارشناسی و غیر کارشناسی درباره اتفاق رخداده و آمدن و نیامدن «مقصر» حادثه را به هم بافتند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که «طرف» ترسیده و سر قرار نمیآید، ساعت 7:20 وقتی خانم ایکس با آقای فرنوش تماس گرفت، در کمال ناباوری متوجه شد که «مقصر» چند دقیقه دیگر سر قرار میرسد و رسید، با همکارش که پیک موتوری مغازه همبرگری بغل بود. حسابش خالی بود، سرش از شرمندگی بالا نیامد، درخواست خسارت کمتر کرد و در نهایت اجازه خواست تا برود و کمی پول جمع کند و خسارت تقریبی را بدهد. همکار تهرانیاش - از آن سر و زباندارها – اما کار فرنوش را «مردانه» (شما بخوانید انسانی) خواند و فرنوش ساکت به خسارتی که به سپر و پنجره پلاک و ... وارد کرده بود، نگاه میکرد و لبخندی از سر شرمزدگی میزد. قرار شد برود و از دوستانش کمی پول بگیرد. صاحب خودرو به او اطمینان داد که اگر از پولش اضافهای آمد، پساش میدهد. آن شب از فرنوش خبری نشد؛ خانم ایکس باز هم قضاوت کرد؛ روز بعد، با 250 هزار تومانی که از دوستانش قرض گرفته بود، آمد درِ خانه: «هوامو داشته باش.» فرنوش بیپول، شاید چند کلاس هم بیشتر سواد نداشت اما وقتی به کسی خسارت زد، ایستاد و وظیفه انسانیاش را انجام داد: «باید فرهنگش در جامعه ایجاد بشه.»