شماره ۱۴۵۳ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۸ تير
صفحه را ببند
قصه مهشید، زن پرکار شهر

شهروند| «دوباره سردردهايم شروع شده، خدا به دادم برسد چطور مي‌خواهم تا بعدازظهر دوام بياورم.» دنبال ساكش مي‌گردد «به نظرم كم‌خوني شديد دارم. پارسال رفتم دكتر قرص داد و گفت دوباره بيا اما نرفتم.» روي يكي از صندلي‌ها مي‌نشيند تا وسايلش را در ساكش بگذارد. قدبلند و باريك‌اندام است با صورتي ريزنقش. روسري سبزرنگش را تا نزديك ابروهايش پايين كشيده. اخم عميق ميان دو ابرويش تنها نشان گذر عمرش است. عمري كه تنها 43 بهار را پشت‌ سر گذاشته است اما سختي‌هاي زيادي را تجربه كرده است. تنها شيريني زندگي‌اش به دنيا آمدن دختر و پسرش بوده؛ دختري كه حالا عروس خانه‌اي شده و مادر خيالش از او راحت است اما پسرش كه نوجوان است، بيشتر وقت خود را در خانواده پدري مي‌گذراند و از حال مادر بي‌خبر است. «8سالي مي‌شود، طلاق گرفته‌ام. جانم را نجات دادم. از جهنمي‌ كه برايم ساخته بود، نجات پيدا كردم.» «مهشيد» با پسرخاله‌اش كه مكانيك ماهري بود، ازدواج مي‌كند. «مهشيد» تازه پنجم ابتدايي را تمام كرده بود كه لباس بخت به تن كرد؛ خانه‌اي كه مردش از «مهشيد» خيلي بزرگتر بود. «مادرم مي‌گفت مرد بايد بزرگتر باشد.» اوايل زندگي به كام نوعروس بوده اما رفته‌رفته تلخي جايش را به شيريني‌ها مي‌دهد و با گذر زمان خانه براي «مهشيد» به جهنمي واقعي بدل مي‌شود اما زود مادر شده بود و بايد فرزندش را در اولويت قرار مي‌داد. نمي‌خواست دختر دردانه‌اش زير دست نامادري يا مادربزرگ قد بكشد پس تصميم گرفت بماند و طاقت بياورد. «وقتي پسرم را باردار شدم، دنيا روي سرم خراب شد ولی كاري نمي‌توانستم كنم و با دلشوره 9 ماه را پشت‌ سر گذاشتم و براي دومين‌بار طعم مادر بودن را چشيدم.» اما تغيير در زندگي «مهشيد» پيش نمي‌آيد و سختي‌ها همچنان در زندگيشان پابرجا مي‌مانند. «همسرم حتي خرجي بچه‌ها را هم نمي‌داد براي همين دور از چشمش كارهاي خانه همسايه‌ها را انجام مي‌دادم تا بچه‌هايم را سير كنم.» سال‌هاي اول مشكلاتش را از چشم خانواده دور نگه مي‌داشت اما كار به جايي مي‌رسد كه مخفيكاري ديگر جواب نمي‌دهد و خانواده از عذابي كه «مهشيد» مي‌كشيده، باخبر مي‌شود. «يك شب دوباره مست كرده بود، من را گرفت به باد كتك و از خانه بيرون انداخت. ديروقت بود ساعت 4 صبح جايي نمي‌توانستم بروم به‌‌ناچار به سمت خانه پدرم رفتم و از آن روز به بعد آنها متوجه شرايط زندگي‌ام شدند.» هر بار صحبت از طلاق مي‌شود «مهشيد» بچه‌ها را در نظر مي‌گيرد و ادامه مي‌دهد که «يك‌شب كه دوباره رفته بود قمار و باخته بود، آمد خانه و شروع كرد به دادوبيداد. تنها كاري كه مي‌كردم سكوت بود تا بيشتر عصباني‌اش نكنم اما آن شب با همه شب‌ها فرق داشت بعد از كلي كتك‌زدن با سرعت رفت از حياط نفت آورد و ريخت روي من و بچه‌ها. مي‌خواست آتيشمان بزند. نمي‌دانم چطور اما خودم را وسط خيابان ديدم با بچه‌ها. از همان موقع ديگر به خانه برنگشتم و مدتي خانه برادرم ماندم و تقاضاي طلاق كردم.» همه دلخوشي‌اش بچه‌ها بود و وقتي ديد جانشان در خطر است، ديگر نتوانست به خانه برگردد. دادگاه با توجه به شرايط طلاق «مهشيد» را گرفت و او را براي هميشه از جهنم «بهرام» همسرش نجات داد؛ حالا او مانده بود و دو بچه. بايد خانه‌اي اجاره مي‌كرد و مي‌رفت سر كار. «خانواده‌ام تمكن مالي نداشتند تا مخارجم را تامين كنند. پول پيشم را از برادرم قرض كردم و در حومه گلشهر كرج خانه‌اي اجاره كردم و به كمك يكي از آشناهايمان براي كارهاي خدماتي استخدام شدم.» اين زندگي سخت لحظات شيرين «مهشيد» و بچه‌هايش بود. 6 سالي در تالار كار مي‌كند تنها با حقوق دريافتي بدون بيمه و ساير مزايا اما براي همين هم شاكر بود تا اينكه به دليل كسادبودن بازار صاحب تالار شروع مي‌كند به تعديل نيرو و «مهشيد» كارش را از دست مي‌دهد. «سواد كه نداشتم و كاري هم جز آشپزي و كارهاي خانه بلد نبودم. برادرم اجازه نمي‌داد خانه ديگران كار كنم چند جا هم براي كار رفتم يا برادرم قبول نكرد يا از نظر مالي حقوقش كفاف مخارج حداقلي‌ام زندگي من و بچه‌هايم را نمي‌داد.» «مهشيد» روزي كه خسته و نااميد سوار مترو مي‌شود تا به خانه برگردد، خوابش مي‌برد و با سروصداي دستفروش‌هاي مترو بيدار مي‌شود و گله مي‌كند اما همين بگومگو فكري به ذهنش مي‌آورد؛ در مترو دستفروشي كند. «دوسالي مي‌شود دستفروشي مي‌كنم و خدا را شكر محتاج كسي نيستم. جهيزيه دخترم را با همين دستفروشي تهيه كردم و فرستادم خانه بخت؛ اما سختي‌هاي خودش را هم دارد ولي همين كه محتاج كسي نيستي و دستت را روي زانوي خودت مي‌گذاري و بلند مي‌شوي جاي شكر دارد.» 


تعداد بازدید :  515