داود نجفی| بعد از رادیوگرافی پدربزرگ فهمیدیم دوسوم بدنش را دود تشکیل داده است. دکتر گفت پدربزرگ یک سال بیشتر زنده نمیماند. باید هر چه زودتر به یکجای خوش آبو هوا برویم وگرنه شش پدربزرگ به خاک میرود و باید به خاکشش تبدیلش کنیم. بابا گفت: «نمیتونم بذارم بابام در اثر آلودگی هوا بمیره.» در عرض نیمساعت کل فامیل با چادر مسافرتی و یک تن کنسرو لوبیا و ماهی و گاز مخصوص پیکنیک به شمال کشور حملهور شدیم. بعد از 24ساعت رانندگی بالاخره به شمال رسیدیم و کنار یکی از بهترین هتلها چادر زدیم. مامان شروع کرد به پختن میکس لوبیا و ماهی که يك باد سفر از تنمان خارج شود. بابا هم در حالیکه آشغالها را پشت درخت خالی میکرد، تفنگ ساچمهاش را برداشت تا برود به شکار گونههای نادر پرندگان مهاجر. یک عابر پیاده به بابا گفت: «دوست عزیز شهر ما خانه ما این طبیعت مال نسل آینده ما هم هست.» بابا هم نوک تفنگ ساچمه را سمتش گرفت و گفت: «آره ولی این شهر شماست، بعدشم طبیعت خداست، دلم میخواد بزنم نابودش کنم. مگه من چند وقت یه بار میام شمال؟» تا عصر کلی شکار کردیم و به چادر برگشتیم. پدربزرگ که در اثر خوردن کنسروهای نفاخ و با کظم باد هفتاددرصد بدنش لمس شده بود، با دیدن پرندگان شکار شده، درجا مرد. شاید پدربزرگ را از دست دادیم ولی پدر به قولش عمل کرد و نگذاشت پدربزرگ دراثر آلودگی هوا بمیرد.