شماره ۱۳۷۱ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۷ اسفند
صفحه را ببند
شمال

داود نجفی|  بعد از رادیوگرافی پدربزرگ فهمیدیم دو‌سوم بدنش را دود تشکیل داده است. دکتر گفت پدربزرگ یک ‌سال بیشتر زنده نمی‏ماند. باید هر چه زودتر به یک‏جای خوش آب‏و هوا برویم وگرنه شش پدربزرگ به خاک می‏رود و باید به خاک‌‏شش تبدیلش کنیم. بابا گفت: «نمی‏تونم بذارم بابام در اثر آلودگی هوا بمیره.» در عرض نیم‌ساعت کل فامیل با چادر مسافرتی و یک تن کنسرو لوبیا و ماهی و گاز مخصوص پیک‏نیک به شمال کشور حمله‏ور شدیم. بعد از 24ساعت رانندگی بالاخره به شمال رسیدیم و کنار یکی از بهترین هتل‏ها چادر زدیم. مامان شروع کرد به پختن میکس لوبیا و ماهی که يك باد سفر از تنمان خارج شود. بابا هم در حالی‌که آشغال‏ها را پشت درخت خالی می‏کرد، تفنگ ساچمه‏اش را برداشت تا برود به شکار گونه‏های نادر پرندگان مهاجر. یک عابر پیاده به بابا گفت: «دوست عزیز شهر ما خانه‏ ما این طبیعت مال نسل آینده‏ ما هم هست.» بابا هم نوک تفنگ ساچمه را سمتش گرفت و گفت: «آره ولی این شهر شماست، بعدشم طبیعت خداست، دلم می‏خواد بزنم نابودش کنم. مگه من چند وقت یه بار میام شمال؟» تا عصر کلی شکار کردیم و به چادر برگشتیم. پدربزرگ که در اثر خوردن کنسروهای نفاخ و با کظم باد هفتاد‌درصد بدنش لمس شده بود، با دیدن پرندگان شکار شده، درجا مرد. شاید پدربزرگ را از دست دادیم ولی پدر به قولش عمل کرد و نگذاشت پدربزرگ در‏اثر آلودگی هوا بمیرد.


تعداد بازدید :  407