شماره ۱۳۶۸ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۳ اسفند
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

انگشت و خیک
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هرچه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، طوفان درگرفت. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
سمعک یک دلاری
مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود پس به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.» مرد گفت: «می‌خواهم مدل یک دلاری را ببینم.» فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «کافی است این دکمه را در گوش‌تان بگذارید و دنباله نخ را در جیبتان قرار دهید.» مرد که با تعجب به حرف‌های فروشنده گوش می‌کرد، گفت: «این چطور کار می‌کند؟» فروشنده جواب داد: «این کار نمی‌کند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت می‌کنند.»
اعتماد به خدا
استادی با مریدش در صحرا اسب سواری می‌کرد و استاد از اعتماد به خدا برای او می‌گفت. شباهنگام استاد از مرید خواست اسب‌ها را به بوته‌ای در آن نزدیکی ببندد. مرید به سوی بوته رفت اما سخنان استاد را به یاد آورد و فکر کرد حتما استاد دارد امتحانم می‌کند؛ باید اسب‌ها را به خدا بسپارم! صبح روز بعد، مرید متوجه شد که اسب‌ها رفته‌اند. خشمگین به سراغ استاد رفت و فریاد زد: «تو درباره خدا هیچ نمی‌دانی. من اسب‌ها را به امان او رها کردم و حالا رفته‌اند.» استاد پاسخ داد: «خدا می‌خواست مراقب اسب‌ها باشد، اما برای این کار به دستان تو احتیاج داشت تا آنها را ببندد.»


تعداد بازدید :  312