جابرحسینزاده طنزنویس
من هم مثل بیشتر شماها وقتی نگاه میکنم به بعضی از برنامههای تلویزیونی، توی دلم به خودم و زمین و زمان فحش میدهم. طرف را میبینی شغلش این است که برود ول بچرخد توی کشورهای مختلف و با تفرعنی توریستوار، سر بزند به محلههای قدیمی و برود بنشیند توی رستورانها یا خانههایشان غذا بخورد و چشمهايش را گشاد کند موقع خوردن چیزی که قبلا ندیده و منت بگذارد سر مردم محلی که ببینید من هم دارم این آشغالی که شما عقبافتادههای دور از تمدن میخورید را امتحان میکنم و تازه این وسط حقوق هم میگیرد. این پرنده شانس کدام گوری است که یک عمر منتظر ماندیم و لشِ محترمش را نیاورد بنشیند روی شانههای ما؟ بروی بچرخی و بخوری و حال کنی و پول بگیری. حتی پادشاهان عیاش قدیم هم به ذهنشان خطور نمیکرد این حجم از عشق و حال و صفا را. «خب من الان اومدم پیش آکودوکو تا با هم بریم به مزرعه برادر زنِ خوار شوهرِ دخترش، فوگادیکا، که یه مزرعه پرورش خرس آبی داره و قراره برامون باقلاقاتوقِ سُمِ خرس آبی درست کنه با سوپِ پشمِ راسوی دغلباز. راستی تا یادم نرفته بهتون بگم که راسوهای دغلباز توی این منطقه به صورت وحشی زندگی میکنن و نوزادانِ مردم روستا رو میخورن. در اینجا میشه یه همزیستی کاملا مسالمتآمیز و یه چرخه سالم از طبیعت رو دید. درسته آکودوکو؟ ما قراره بریم به مزرعه برادر زنِ خوار شوهر دخترت؟ چند تا خوار شوهر داره دخترت؟ها؟» آکودوکو میخندد و فیلمبردار غافل نمیشود از ثبت دندانهای یکی درمیان افتاده و زرد و سیاهِ آکودوکوی بیچاره که قرار است مهماننوازی و توریستپروریِ مردمان سرزمینش را فرو کند توی چشمِ مخاطبان بیحوصله لم داده جلوی تلویزیون. چطور شد که ما راه را اشتباه رفتیم و شدیم کارمندی ساده یا گیرم رده بالا توی شرکتی خصوصی یا دولتی؟ چرا نباید ماشین و هلیکوپتر بیاید دنبالمان تا برویم توی روستاها و شهرهای مختلف تا خرخره بلمبانیم و پول بگیریم و مشهور هم بشویم؟ بعد از خوردن سوپ راسو و باقلاقاتوقِ سُمِ خرس آبی، توریست-گزارشگرِ خوشچهره و عضلانیِ ما باید برود چرخی بزند توی بازار محلی و با دستفروشان بینوا سر شوخی را باز کند و همانجا میوههای محلی را بردارد و با حالتی اغراقشده گاز بزند و ما بشنویم صدای تهوعآورِ اوووم را که نشان از لذتی بیپایان دارد. لذتی که ارتباطش بیشتر از آنکه با طعم میوه باشد، مربوط است به لذتِ داشتن چنین شغلی. اوووم چه شغل بینظیری دارم ای کارمندها و کارگرهای بدبخت! تا اینجا مشخص شد که دارم به دارندگان چنین شغلی حسودی میکنم اما از آنجا که ما فکر میکنیم حسودیکردن کار بد و زشت و چیپ و ناروایی است، مجبورم این شغل بیخاصیت و دارندگانش را تخریب کنم. آخر چه کار میکنی؟ چه چیزی را تولید میکنی؟ کدام خدمات را ارایه میکنی به اجتماع؟ به بقیه جاهای کره زمین چه ارتباطی دارد که آن طرف کره خاکی چی کوفت میکنند؟ اگر یک فضول علافی هم پیدا شد که برایش مهم بود مردم روستای آدیگالا واقع در جزیره گولابولو در جنوبیترین نقطه از مجمعالجزایر سلیمان دوشنبهها ناهار چی میخورند، خب خبر مرگش میتواند برود گشتی بزند توی اینترنت و جوابش را بگیرد. تو موقشنگِ بانمک چرا باید بلند شوی با چند نفر فیلمبردار و صدابردار و پرودوسر و چندتا کارچاقکن و علاف دیگر خراب بشوی خانه مردم و برنامههای صدتا یک غاز درست کنی؟ فکر میکنی کارت مهم و تاثیرگذار است؟ خیلی خب، اصلا در اشلی کوچکتر بیا روش پخت فسنجان ما گیلکها را ببر بزن توی سر این تهرانیها. بهشان بگو اینکه میخورند، هر چیزی هست فسنجان نیست. شِکر و گوشت چرخشده قلقلی؟ بگو خجالت نکشند، مربای هویج هم بریزند تویش. بگو گند نزنند به مفهوم متعالی فسنجان. «خب من الان اومدم خونه کبلای حسن و قراره کبلایی، سرِ تنها اردک توی حیاط رو ببره و برامون فسنجون محلی توی گمج درست کنه. درسته کبلایی؟ چه حسی داری که قراره تنها اردکی که برات باقی مونده رو بدی ما بخوریم؟هارهارهار.»