شماره ۱۲۹۴ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۳ آذر
صفحه را ببند
می‌آی طلاق بگیریم؟

یاسر نوروزی طنزنویس

ازدواج کم شده و اگر همین‌طور جلو برویم، می‌رسیم به رشد منفی. به این‌ترتیب که طرف در کافی‌شاپ یا میهمانی به سوژه مورد علاقه‌اش می‌گوید: «خیلی خوبه که باهات آشنا شدم. فقط امیدوارم طلاق‌مون هم همین‌قدر رویایی باشه!» چون انتظارات آدم‌ها آن‌قدر از هم بالا رفته که گاهی فکر می‌کنم چه کسی قرار است آن را برآورده کند؟ ته آرزوی نسل ما سیندرلا، همسر رابین‌هود و پری مهربان بود، اما دخترهای امروز پازلی از مرد رویایی‌شان می‌خواهند که نمی‌دانی کدام طرفش را به کدام طرفش وصل کنی. دماغ برد پیت می‌خواهند با موهای جاستین ویبر، بامزگی مهران غفوریان، شکم شش‌تکه رونالدو، اندیشه‌ورزی آلن دو باتن، ثروت پاول دورف و البته صبر و تحمل ایوب! گاهی فکر می‌کنم آنها از مرد فرضی زندگی‌شان چه می‌خواهند و به این نتیجه می‌رسم که جانش را! از آن طرف پسرهای این نسل هم طوری تربیت شده‌اند که از دختر زندگی‌شان فقط یک چیز می‌خواهند؛ مامان! دختری که در عین دارا بودن فضایل کیم کارداشیان، هوش مرحوم مریم میرزاخانی را هم یدک بکشد. یک مقداری اُسانو باشد در آن سریال کره‌ای، یک مقداری به لحاظ گونه‌ای به آنجلینا جولی رفته باشد، به لحاظ وقار و ابهت مادر اژدها باشد در «گیم آو تراون» و با تمام اینها از خواص معنوی مادر ترزا هم خالی نباشد. تمام اینها را دیروز به زوج جوانی گفتم که خانه‌مان آمده بودند. فرزند پسرخاله‌ام است و تازه با دختری ازدواج کرده. ابتدا فکر کردم موضوع جدی است اما وقتی شروع کردند به توضیح دادن، دیدم نه، ماجرا خیلی خیلی جدی است! چون پسره همان اول گفت: «می‌دونید آقا یاسر، چطوری بگم؟ یه جایی هست که این می‌خواد عمل کنه و من دوست ندارم.» گفتم: «یعنی یه بیمارستان خاصی هست؟» سر تکان داد و گفت: «نه، نه. یه جای خاصی!» گفتم: «درمانگاه خاصی منظورته؟» گفت: «نه، چطور بگم؟ فرض کنید شما بخواید زیر بغل‌تون رو عمل کنید اما خانم‌تون نخواد.» گفتم: «خب اگر مشکل پزشکی باشه، حتما همسر من رضایت می‌ده.» و دیدم که می‌گوید: «بله، دقیقا. من هم می‌گم نمی‌خواد دیگه. چون مشکل پزشکی نیست.» همزمان اما دختره گفت: «نخیر. اصلا هم این‌طوری نیست. اون جا خیلی هم در زندگی مهمه.» کمی روی مبل جابه‌جا شدم و پرسیدم: «خب، من که نمی‌فهمم شما دارید درباره چی صحبت می‌کنید ولی هر چی هست فکر نمی‌کنم آن‌قدر مشکلی باشه که به طلاق فکر کنید.» اما پسره گفت: «چرا. هست. چون من می‌گم سمت چپی هم به اندازه راستی مهمه!» همزمان خیره شده بودم به سوراخ‌های دماغ زنش ببینم آیا واقعا یکی گشادتر از یکی دیگر است، اما پسره گفت: «ببین الان دماغت چقدر خوب شده. من می‌خوام همین‌طوری گرد باشه!» سرم را انداخته بودم پایین و تمام اشعاری را که راجع به قناعت و صبر و سعادت در ذهنم بود ریختم دور. چون احساس کردم آنها از جهانی حرف می‌زنند که احتمالا من صدها‌سال در آن پیر شده‌ام یا به زبانی حرف می‌زنند که متعلق به عصرهای آینده است. هیچ چیز نمی‌فهمیدم؛ هیچ. عقب کشیدم روی مبل و با خودم گفتم از این بی‌مزه‌ای که آنها اسمش را گذاشته‌اند زندگی مشترک، چیزی درنمی‌آید، پس لااقل بد نیست به فرمان خودشان بروم. برای همین رو به دختره درآمدم که: «خب، چرا تاس نمی‌اندازید؟ تاس بندازید، اگه یک اومد، عمل کن، اگه دو اومد، عمل نکن!» چشم پسره برق می‌زد. رو به دختره: «آره. عالیه. دیگه هم نیازی نیست طلاق بگیریم.» دختره همان‌طور در فکر بود. بعد از چند دقیقه گفت: «اگه سه اومد چی؟»


تعداد بازدید :  596