شماره ۱۲۹۴ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۳ آذر
صفحه را ببند
فلکه اول

|  شهاب نبوی |     پدر خانمم از همان اول چشم دیدن من را نداشت. هر کاری هم می‌کردم تا قِل بخورم و بروم توی دلش، هیچ فایده‌ای نداشت. به قول خودش ختم فلان‌فلان شده‌های عالم بود و کسی نمی‌توانست سرش کلاه بگذارد. اما قرار بود عمری چشم توی چشم هم زندگی کنیم و من با این وضع اصلا نمی‌توانستم. خلاصه یک روز تصمیم گرفتم پسرش را گروگان بگیرم، بعد هم مثل آرنولد خودم بروم و نجاتش بدهم تا ذوق کند و دیگر اذیتم نکند. به دوتا از بچه‌‌محل‌های قدیم‌مان پول دادم که جلوی در خانه‌شان، وقتی از مدرسه تعطیل می‌شود، بدزدنش. آنها هم کارشان را به خوبی انجام دادند. بعد که با پدر زنم تماس گرفتم و با عوض کردن صدایم، که استادش بودم، خواستم پول بدهد تا پسرش را آزاد کنم، گفت: «پروفسور، من بوی گند وجود تورو از پشت تلفن هم تشخیص می‌دم. دست از این مسخره‌بازیا بردار. با این کارها توی دل من جا باز نمی‌کنی. اون بچه فردا امتحان داره. ببرش پیش معلم خصوصیش. وایسا، کارش که تموم شد ببرش پارک یه‌کم بازی کنه، بعدم ببرش خونه...». نقشه‌ام نگرفت. این‌بار یک نقشه دیگر کشیدم. زمانی که با هم توی خیابان بودیم، از همان بچه‌محل‌هایم خواستم که کیفش را بزنند. بعد من دنبال‌شان کنم و مثل عقاب کیف را پس بگیرم و یک کتک مفصل هم بزنم‌شان. اما قبل از بچه‌محل‌‌های‌مان دوتا کیف‌قاپ واقعی آمدند و کیف را زدند. من هم که فکر می‌کردم همان بچه‌محل‌های‌مان هستند، دنبال‌شان کردم و توی یک کوچه بن‌بست گیرشان آوردم. اما دیر فهمیدم اینها کیف‌قاپ حرفه‌ای هستند و تا آمدم فرار کنم، خودم را هم لخت کردند... همان گوشه نشستم و زنگ زدم برایم لباس بیاورند. بار آخر دیگر نقشه‌ای اساسی کشیدم. زدم به سیم آخر و تصمیم گرفتم از طریق یک خانم، ازش نقطه ضعف بگیرم، اما مرتیکه با خانم ازدواج کرد. وقتی هم به زنم و مادرزنم گفتم، اول داد چندنفر تا می‌خوردم من‌ را زدند، بعد هم مادرزنم را طلاق داد. همه چیزش را هم به نام زن جدیدش زد که به خانم من ارث و میراثی نرسد. خلاصه وقتی توی دل کسی جا ندارید، با قضیه کنار بیایید و اوضاع را بدتر نکنید.


تعداد بازدید :  644