شماره ۱۲۸۸ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۴ آذر
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

عشق و محبت
مادربزرگ مبتلا به آلزایمر شد. پس از مدتی نگهداری در خانه او را در بیمارستان بستری كردند. نوه‌ كوچولوی او از این موضوع غمگین بود برای همین به مادرش گفت: «زود به زود به دیدن مادربزرگ برویم. می‌خواهم برایش هدیه بخرم.» به این ترتیب هر هفته روزهای تعطیل، خانواده به دیدن مادربزرگ می‌رفتند و دختر کوچولو هر بار یك بستنی توت‌فرنگی كه مادربزرگ خیلی دوست داشت برایش هدیه می‌برد. كم‌كم حال مادربزرگ بدتر می‌شد. حالا او دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورد. روزی دختر کوچولو پس از اینكه بستنی توت‌فرنگی را به مادربزرگ داد گفت: «مادربزرگ، می‌دونی من كی هستم؟» مادربزرگ گفت: «البته، تو دختری هستی كه برای من بستنی توت‌فرنگی می‌آورد!» دخترک دانست كه مادربزرگ دیگر هیچ‌گاه به خاطر نخواهد آورد كه او نوه‌‌اش است. دختر کوچولو دستانش را دور گردن مادربزرگ حلقه كرد و گفت: «اوه، چقدر دوستت دارم، مادربزرگ. چرا تو من را به خاطر نمی‌آوری!؟» با گفتن این حرف، دخترک متوجه شد كه قطره‌ اشكی از گونه‌های مادربزرگ پائین غلتید. مادربزرگ گفت: «عشق و محبت، عزیزم. عشق و محبت را به خاطر می‌آورم.»
قیمت پیروزی
در دفتر خاطرات جنگجویی نوشته شده بود: نبرد باشكوهی بود، با سلاح سرد. ما جوان بودیم و قوی. گروه موزیك می‌نواخت. در حال جنگ مرتباً دشمن به عقب رانده می‌شد و به تدریج پیروز می‌شدیم. بسیار زیبا بود. اما ناگهان موقعی كه انتظارش نمی‌رفت، یكی از ما زخم برداشت. سپس جنگ شدت گرفت. نبرد با پس زدن دشمن به سختی ادامه می‌یافت. لیکن افراد دشمن یك به یك در دور و برمان كشته می‌شدند. در عمق قلب خود ناجوانمردانه خوشحال بودیم. چون آنان بودند كه كشته می‌شدند و نه ما. ما برعكس با ادامه دادن به نبرد همواره موفقیت بیشتری بدست می‌آوردیم. تا این كه همه‌ همراهان كشته شدند و فقط ما ماندیم و دیگر حتی دشمنی هم برای جنگ نبود. فریاد زدیم پیروزی، پیروزی! اما به چه درد می‌خورد؟
برد و باخت
از یك قهرمان پرسیدند بردن را بیشتر دوست داری یا باختن را؟ گفت: «باختن هم لطف خودش را دارد، زیرا وقتی رقیب شما پیروز شود، شما چه چیزی را در او مشاهده خواهید كرد؟ یك چهره‌ پیروز و شاد را!»


تعداد بازدید :  793