مثل خاک قصرشیرین
در دیار یار دیرین باز میلرزد دلم
توتیای چشم ما خاک وطن باشد ولی
در نفسها سالها گرد و غبار و خاک بود
خاک، کمکم داشت اینجا جان ما را میگرفت
خاک را ما زندگی کردیم در این سالها
پیرمردی گفت آخر خاک ما را میکشد!
مثل خاک قصرشیرین باز میلرزد دلم
گوییا شد خاک، نفرین، باز میلرزد دلم
آه! ای خاک بدآیین! باز میلرزد دلم
نرمنرمک، خشک و سنگین، باز میلرزد دلم
آخرِ آن قصه شد این، باز میلرزد دلم
راست گفت آن مرد غمگین، باز میلرزد دلم!