شماره ۱۲۴۹ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۵ مهر
صفحه را ببند
کوچه سوم

|  داود نجفی| پدربزرگم اومد گفت: «بیا بشین این‌جا می‏خوام نصیحتت کنم.» رفتم نشستم اونجا و گفتم: «نکنه می‏خوای بگی چرا همه‏ش گیر دادم به شما تو متنام؟» گفت: «نه دیگه بابای شهاب نبوی اونو گفته خواستم بگم تو که گلی گم نکرده‏ای که بجویی او را، چرا به هر گل می‏رسی می‏بویی او را؟» گفتم: «منظورتونو نمی‏فهمم آقاجون.» یه کشیده زد تو صورتم، طوری که همه چیز را گردن گرفتم، حتی طوفان کاترینا. با گریه گفتم: «خوب آقاجون دنبال نیمه گمشده‏‌ام می‏گردم.» گفت: «ببند دهنتو، نیمه پیدا شده‌ا‏ت چه گلی به سر ما زده که نیمه گمشده‌ا‏ت بخواد بزنه.» گفتم: «خوب می‏گی چه‌کار کنم؟ می‏خوای برم گم بشم، اون بیاد منو پیدا کنه؟» گفت: «راست می‏گن ازدواج فامیلی نکنیدا، منم نباید می‌ذاشتم بابات دخترعموشو بگیره، تو چرا یه‌کم عقل توی اون کله‏ات نیست؟ ببین یه خانمی توی پارک هست، گفته تا دخترش شوهر نکنه، ازدواج نمی‏کنه.» هیچی دیگه، پدربزرگ با آن خانم ازدواج کرد. من هم با نیمه پیدا شده تحمیلی سر می‏کنم.


تعداد بازدید :  358