| داود نجفی| پدربزرگم اومد گفت: «بیا بشین اینجا میخوام نصیحتت کنم.» رفتم نشستم اونجا و گفتم: «نکنه میخوای بگی چرا همهش گیر دادم به شما تو متنام؟» گفت: «نه دیگه بابای شهاب نبوی اونو گفته خواستم بگم تو که گلی گم نکردهای که بجویی او را، چرا به هر گل میرسی میبویی او را؟» گفتم: «منظورتونو نمیفهمم آقاجون.» یه کشیده زد تو صورتم، طوری که همه چیز را گردن گرفتم، حتی طوفان کاترینا. با گریه گفتم: «خوب آقاجون دنبال نیمه گمشدهام میگردم.» گفت: «ببند دهنتو، نیمه پیدا شدهات چه گلی به سر ما زده که نیمه گمشدهات بخواد بزنه.» گفتم: «خوب میگی چهکار کنم؟ میخوای برم گم بشم، اون بیاد منو پیدا کنه؟» گفت: «راست میگن ازدواج فامیلی نکنیدا، منم نباید میذاشتم بابات دخترعموشو بگیره، تو چرا یهکم عقل توی اون کلهات نیست؟ ببین یه خانمی توی پارک هست، گفته تا دخترش شوهر نکنه، ازدواج نمیکنه.» هیچی دیگه، پدربزرگ با آن خانم ازدواج کرد. من هم با نیمه پیدا شده تحمیلی سر میکنم.