شماره ۱۲۴۹ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۵ مهر
صفحه را ببند
کوچه اول

|  شهاب نبوی |  چند وقت پیش یکی از رفیقام گفت: «بیا بریم مهمونی.» منم که خیلی وقت بود خونه عمه‌ام هم دعوت نشده بودم، با کله پیشنهادش رو قبول کردم. خلاصه شب موعود به رسم مهمونی‌های خانوادگی‌مون، پیژامه‌ام رو گذاشتم توی یه‌دونه مشما سیاه، قلیونم رو هم گذاشتم توی یه‌دونه از این کیسه‌های برنج هندی و رفتم به سمت آدرسی که داده بود. بعد گذر از کلی کوه و دشت و بیابون، رسیدم به جایی که دعوت بودم. رفیقم قبلا بهم گفته بود: «زنگ در رو که زدی، طرف گفت کیه؟ در جوابش بگو، غاز پیر خسته‌ام.» بالاخره ما تحت عنوان «غاز پیر خسته» وارد مجلس شدیم. همه‌جا تاریک بود. چشم، چشم رو نمی‌دید. صدای آهنگ هم این‌قدر زیاد بود، به هرکس سلام می‌کردم نمی‌شنید. قوت غالب مهمونا هم دلستر بود و قرص‌های مسکن. فقط خدارو شکر تاریک بود و صمیمیت مهمون‌ها رو احساس ‌نمی‌کردم. حس غربت گرفتم. فکر کردم زیادی رانندگی کردم و اشتباهی از مملکت خارج شدم؛ تا این‌که ریختند و همه‌مون رو گرفتند. این‌جا بود که حس غربتم از بین رفت و فهمیدم هنوز دارم توی مملکت خودم زندگی می‌کنم.


تعداد بازدید :  361