شماره ۱۲۴۹ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۵ مهر
صفحه را ببند
هوای رفتن

مریم سمیع‌زادگان نویسنده

گوشه‌ نیمکت کز کرده بود و با حسرت به آدم‌های در حال عبور نگاه می‌کرد. حس کردم نگاهش به کفش‌هاست، به پاها، قدم‌ها. کنارش که نشستم بدون این‌که نگاهم کند، شروع کرد به حرف زدن. صدایش می‌لرزید وقتی گفت: «آمده‌ام این‌جا، توی پارک یک دل سیر گریه کنم. آخر توی خانه نمی‌شد، مادرم هست، دلم نمی‌خواهد غصه بخورد.» مکثی کرد و دماغش را بالا کشید. کمی خودش را جابه‌جا کرد. به پشتی نیمکت تکیه داد و پاها را توی بغلش گرفت. با وجود شال رنگی روی سرش، به نظر عزادار می‌آمد. تحمل دیدن اشک آدم‌ها همیشه برایم سخت بوده، همیشه آرزو کرده‌ام یک چوب جادو داشتم و هی تکانش می‌دادم، هی خوشحالی پخش می‌شد توی هوا، توی دل‌ها، توی چشم‌ها، اما انگار رسم دنیا بیشتر میل به غم دارد تا خوشی. کار زیادی از دست من یکی بر نمی‌آید. تنها چیزی که آن لحظه به فکرم رسید، این بود که توی کیفم بگردم و دستمال کاغذی پیدا کنم، بدهم دست دخترک که هی با سر آستین مانتواش، دماغش را پاک نکند که دستش را بُرد سمت صورتش و سر آستین مانتوی بیچاره را روی دماغش کشید. بعد نفسش را با صدا از دهان بیرون داد و گفت: «خواهرم چند ‌سال پیش ازدواج کرد و از ایران رفت. چند ماه بعد از رفتنش بابا فوت کرد. همه متفق‌القول گفتند سمیه که رفت، بابا دق کرد. حق داشتند، دوری سمیه برای بابا سخت بود، بچه‌ اول بود و بابا طور دیگری دوستش داشت. همیشه می‌گفت دلم می‌خواهد بچه‌ها دور و برم باشند. حتی وقتی دانشگاه قبول شدیم، رضایت نداد برویم شهرستان. گفت یا همین جا درس بخوانید یا اصلا نخوانید. می‌گفت خانه را بدون شما نمی‌خواهم. اصلا خانه‌ به این بزرگی، وقتی شما نباشید به چه درد من می‌خورد؟ دلش می‌خواست صدای ما همیشه توی خانه بپیچد. با محبت نگاهمان می‌کرد و می‌گفت یادتان باشد یک پدر به عشق بچه‌هایش نفس می‌کشد. نفس من، به نفس شما دو تا بند است. موافق رفتن سمیه نبود، اما سمیه پای‌اش را کرد توی یک کفش و عزم‌اش را جزم کرد برای رفتن. بابا خیلی دوستش داشت، با این‌که مخالف بود، کوتاه آمد. گفت حتما قسمتش این است، با سرنوشت که نمی‌شود جنگید. سمیه حتی برای خاکسپاری بابا هم نیامد، نمی‌توانست بیاید. برای گرفتن اقامت، پابند جای دیگر بود، اجازه نداشت از آن کشور خارج شود. مامان گفت: «نیا، بابا رفته و آمدنت دیگر به دردش نمی‌خورد.» سمیه افتاد آن سر دنیا، ما ماندیم این سر دنیا. روز او شب ماست و شب ما روز او. وقتی ما بیداریم او خواب است، وقتی ما خوابیم او بیدار. راستش من زودتر از سمیه تصمیم به رفتن داشتم، به خاطر بابا و مامان ماندم، نرفتم. اما حالا فرصتی خوبی پیش آمده، با خیلی‌ها مشورت کرده‌ام، موقعیت خوبی است و دلم نمی‌خواهد از دستش بدهم، همه می‌گویند اگر نروی، یک عمر حسرتش را می‌خوری، اما با مامان چه کنم؟ من که بروم مامان خیلی تنها می‌شود. این روزهای آخر، با او رو در رو نمی‌شوم، مدام از او فرار می‌کنم که مبادا چشمم بیفتد به چشمانش. تحمل چشم‌های خیسش را ندارم. دیدن اشک‌هایش پشیمانم می‌کند از رفتن... دو دلم می‌کند، شک می‌اندازد به جانم.» با سر انگشت زیر چشمش دست کشید، انگار نمی‌خواست من اشکش را ببینم. حال و هوای آشنایی بود، شبیه حال و هوای پشت شیشه‌ای فرودگاه، نه فرودگاه امام، شبیه فرودگاه مهرآباد توی فیلم‌های دهه‌ شصت، چرا فیلم؟ مثل زندگی واقعی، مثل همان سال‌ها، آن روزها که مسافرها را راهی می‌کردیم، می‌بردیم و می‌رساندیم و بدرقه‌شان می‌کردیم، به امید این‌که یک روزی دوباره همان جا، توی همان فرودگاه، برویم دنبالشان، به استقبالشان؛ فکرش را هم نمی‌کردیم دیدن بعضی‌هاشان آرزو شود، حسرت شود، بماند روی دلمان.... یک لحظه بغض کرده، خودم را پشت شیشه‌ فرودگاه دیدم، دوستی چمدان به دست می‌رفت و گاهی سر بر می‌گرداند و نگاهم می‌کرد، دست تکان می‌داد و من خیره به پاهایش، به کفش‌هایش، به قدم‌هایش، نگاه می‌کردم که صدای دخترک برگرداندم توی پارک: «می‌دانی دارم به چه فکر می‌کنم؟ که دوباره یک روزی مامان را می‌بینم یا نه؟ که وقتی برگردم هست؟» سر آستین مانتواش را روی خیسی دماغش کشید. پاها را روی زمین گذاشت و گردنش را خم کرد سمت من، توی چشمانم نگاه کرد و با حسرت گفت: «یادم باشد، امشب که رفتم خانه، یک دل سیر نگاهش کنم.»


تعداد بازدید :  895