تو همانی که میاندیشی
مردی جوجه عقابی یافت و آن را در آشیانه یك مرغ خانگی گذاشت. عقاب به همراه جوجههای مرغ شروع به رشد کرد. در تمام طول زندگیاش همان كارهایی را میكرد كه جوجهها میكردند. برای پیدا كردن كرم و حشره، زمین را با ناخن میخراشید و قدقد میكرد. سالها گذشت و عقاب بسیار پیر شد. روزی بالای سر خود، در گودی آسمان بیابر، پرنده باشكوهی دید كه باوقار در میان جریان پرتلاطم باد، در حال پرواز بود. او با وحشت به آن نگریست و از مرغ كنار دستیاش پرسید: «اون كیه؟» مرغ همسایه پاسخ داد: «اون یه عقابه، پادشاه پرندگان. او به آسمان تعلق دارد و ما به زمین، ما جوجهایم.» و بدینسان، عقاب جوجه زیست و جوجه مرد. چون فكر میكرد كه جوجه است.
ثروت و ثروتمند واقعی
سرگرم تمیز كردن آشپزخانه بودم كه صدای در را شنیدم. یك دختر بچه و یك پسربچه كوچك بودند. گفتند: «ببخشید خانم كاغذ باطله دارید؟» هوا سرد بود، آنها را دعوت كردم و در آشپزخانه جلوی هر كدام یك فنجان شیركاكائوی گرم گذاشتم. آنها پس از خالی كردن فنجانها، در حالیكه فنجان خالی را در دست گرفته بودند، خیره به من مینگریستند. دخترك گفت: «ببخشید خانم، شما ثروتمند هستید؟» جواب دادم: «من؟ اوه نه!» و نیم نگاهی به روكش نخنمای مبلها انداختم. دخترک گفت: «آخه فنجون و نعلبکیهاتون همرنگه!» آنها در حالیكه بستههای كاغذ باطله را محكم در دست گرفته بودند تا از باد محافظتشان كنند، رفتند. گذاشتم لكه گِلی كه از دمپایی كوچولوی آنها بجا مانده بود روی یكی از سنگفرشهای كنار در برای همیشه باقی بماند، تا هرگز دوباره از یاد نبرم كه چقدر ثروتمند هستم.
نقش ماندگار در جهان
قرار بود چند نفر از بچههای یك كلاس برای ایفای نقش در یك تئاتر مدرسهای انتخاب شوند. مادر یکی از پسربچهها میترسید كه او انتخاب نشود. روزی كه قرار بود نقشها را اعلام كنند، مادر پسربچه برای آوردن او به خانه به دنبالش رفت. پسربچه به محض دیدن مادر به سوی او دوید و فریاد زد: «مادر حدس بزن، حدس بزن!... من انتخاب شدم كه كف بزنم و تشویق كنم!»