| شهاب نبوی| چند وقت پیش که خانمم هنوز، خانمم نشده بود، یک روز بهم گفت: «خاک برسر بیعرضهات بکنم. اینقدر دست، دست کردی که بابام مجبورم کرده فردا شب عروسی کنم.» گفتم: «مبارک باشه. امیدوارم خوشبخت بشی. حالا طرف کی هست؟» گفت: «والا خودمم نمیشناسمش. اما همینکه قصد ازدواج داره، حتما آدم خوبی دیگه. گفتم: «آخه عشقم، آدم شلوارم هم میخواد بخره، اول یهبار میره میبینه، اگه خوشش اومد، فردا، پسفرداش میره، میخره. تو چهجوری یارو رو ندیده، قراره فردا شب باهاش ازدواج کنی؟» گفت: «در مورد شلوار حق باتوئه. اما برای زیرشلواری و اینا آدم از همون مغازه اول میخره و میآد بیرون. میدونی چیه؟ شما مردها همهتون مثل زیرشلواری میمونید. منتها چون تورو قبلا پرو کردم، دلم میخواد با تو ازدواج کنم. فردا صبح میری پیش بابام و من رو ازش خواستگاری میکنی.» یک لحظه خودم را واقعا زیرشلواری فرض کردم؛ زیرشلواری که اگر توی پای خانمم نرود، گوشه قفسه اینقدر خاک میخورد تا بپوسد و جر واجر شود. پس اولوقت رفتم دم مغازه پدرخانمم. قیافهاش را که دیدم، جا خوردم. انگار خود خانمم بود. فقط سیبیل گذاشته و کشف حجاب کرده بود. هل شدم و گفتم: «یه دوتا کارتن از اون صابونا میخواستم.» حاجآقا برایم آورد. گفت: «دیگه چی میخوای پسرجون؟» گفتم: «دخترت. دخترت رو میخوام حاجی.» خودم از حرفی که زدم ترسیدم و عقبعقب تا جلوی درِ مغازه آمدم. خواستم فرار کنم که حاجی گفت: «کدومو میخوای؟» گفتم: «فرقی نمیکنه. هرکدوم رو شما بگی.» گفت: «معتاد که نیستی؟» گفتم: «نه وجدانا.» گفت: «پول و پله چی توی دست و بالت داری؟» گفتم: اگه الان این صابونا رو بخرم، دیگه پول ندارم برگردم خونهمون.» گفت: «چه کارهایی بلدی؟» گفتم: «هنر خاصی ندارم؛ اما توی فوتبال پلیاستیشن همهرو میبرم.» گفت: «چی داری پس؟» گفتم: «از شرایط زنگرفتن فقط نیتش رو دارم و قوای جسمی.» گفت: «والا همینکه توی این شرایط داغون اقتصادی، میخوای زن بگیری، یعنی خیلی جیگر داری. شب بیا ببینم کدوم رو میخوای، بدم بهت ببری».