شماره ۱۲۳۰ | ۱۳۹۶ شنبه ۱ مهر
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

بخشش و استغنا
مردی بود بسیار متمكن و پولدار. كارگزارش را به میدان شهر فرستاد تا برای تعمیر باغش كارگر جمع كند. عده‌ای كارگر آمدند و از صبح شروع به كار كردند. برخی دیگر از كارگران وقتی به میدان شهر آمدند، دانستند كه کارگزار مرد ثروتمند كارگران را برده است. آن‌ها نیز بعد از مدتی به سوی باغ مرد ثروتمند روانه شدند. مرد ثروتمند آنان را نیز به كار گرفت. عده‌ای دیگر نیز هنگام عصر آمدند، آن‌ها نیز به كار گرفته شدند و عده‌ای آخر وقت هنگام غروب كه چند دقیقه از كار باقی نمانده بود رسیدند. اما ثروتمند به همه، مزدی یكسان داد. عده‌ای از كارگران اعتراض كردند. مرد ثروتمند گفت: «من به آن‌ها داده‌ام، زیرا بسیار دارم. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع‌تان مزد گرفته‌اید. پس مقایسه نكنید. من از برای كار مزد ندادم، من از سر بی‌نیازی است كه می‌بخشم.»
آب در کوزه
یك روستایی از مزرعه‌ خود سنگی بلورین به‌دست آورد. آن را به فرزندانش داد تا با آن بازی كنند. سرانجام بچه‌ها از بازی با این سنگ خسته شدند وآن را روی طاقچه گذاشتند. روزی این مرد روستایی به درویشی كه از روستا می‌گذشت غذا داد، درویش شب مهمان آنان بود. از آنجا كه درویش به شهرهایی بسیار سفر كرده بود درباره‌ الماس و ارزش سنگ‌های قیمتی برای آنان سخن گفت و مرد روستایی را تشویق كرد تا برای به‌دست آوردن این سنگ‌ها به مكانی دوردست سفر كند. جایی كه می‌شد الماس یافت و با اندكی تلاش ثروتمند شد. مرد روستایی ماه بعد، عازم سفر شد و به دنبال الماس به این سو و آن سو رفت. عاقبت پس از سال‌ها دست خالی بازگشت، وقتی وارد كلبه‌اش شد با كمال شگفتی دید بزرگ‌ترین الماسی كه تاكنون دیده روی طاقچه‌ خانه‌ خودش قرار دارد.
استاد طریقت
از شبلی پرسیدند استادت در طریقت چه كسی بود؟ گفت: «سگی! او هر بار كه می‌خواست آب از بركه بنوشد، تصویر خویش در آن می‌دید، می‌رمید، دست آخر دل به دریا زد و به بركه پرید، تصویر ناپدید شد و سگ به آب رسید. دانستم مانع در وصول ترس است. مانع خودم بودم، پس خود را شكستم.»

 


تعداد بازدید :  462