شماره ۱۱۵۵ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱ تير
صفحه را ببند
میمونِ عاشق
قسمت بیست‌و‌چهارم

علی‌اکبر محمدخانی

[email protected]

حقی رفت از یخچال چند قلوه گاو فاسد شده بوگندو آورد، کرد توی حلقوم رستمک که صدای گریه‌اش بند بیاید. ولی رستمک بعد از خوردن قلوه‌ها به اضافه مگس سبزی که دورشان می‌چرخید، جان تازه‌ای گرفت و گریه‌اش را با هیجان بیشتری ادامه داد. حقی رفت یک کاسه گِل بیاورد تا دهن رستمک را گِل بگیرد که من دستش را گرفتم، چِلاندم و گفتم: «حقی این روش‌های قدیمی دیگر جواب نمی‌دهد.» حقی گفت: «آی‌آی‌آی پس چه‌کار کنیم؟» یک مقدار دیگر دستش را چِلاندم و گفتم:   «برو یک سیخ داغ بیاور تا بهت بگویم.» حقی رفت و سیخ داغ را آورد، ولی اینبار هر کار کردم ناقلا دستش را نداد تا بچلانم. من سیخ داغ را جلوی رستمک گرفتم و گفتم: «اگر گریه کنی این سیخ را می‌کنم تو حلقت، ولی اگر گریه نکنی، می‌کنم تو حلق حقی، حالا خودت انتخاب کن.» حقی گفت:
«اِ مگر مرض داری؟ به من چه؟ چرا توی حلق من می‌کنی؟» من چشمکی به حقی زدم که یعنی «برنامه دارم، تو چیزی نگو.» رستمک این را که شنید، کمی فکر کرد و برای چند لحظه صدایش بند آمد.
حیف‌نان تحت‌ تأثیر تبلیغات ماهواره بی‌خبر از من و حقی یک گونی پول را برداشته، داده به دکتر که برایش مو بکارد. دکتر هم نامردی نکرده بود هر جای خالی توی بدن بچه دیده بود، مو کاشته بود. بعد که رستمک می‌رود پیش خاله مهشید، مربی مهد‌کودکشان، زنیکه جیغ می‌کشد که «ای وااااای ایییی هوارررر، نجاتم بدهییید،» و با گفتن: «میموووون»، «میموووون» کف می‌کند، دندان‌هایش قفل می‌شود و از حال می‌رود.
رستمک در حالی‌که دماغش را بالا می‌کشید، گفت: «مگر قشنگ نشدم؟» حقی گفت: «شکل میمون شدی.» رستمک گفت: «مگر میمون قشنگ نیست؟» من گفتم: «نه قشنگ نیست.» رستمک گفت: «پس چرا خاله مهشید قشنگ است؟»
من گفتم: «یعنی چه بی‌تربیت، این چه حرفی ‌است که می‌زنی، بزنم توی دهنت؟» رستمک گفت: «خودتان آن روز که خاله مهشید توی مهدکودک جلوی بقیه بچه‌ها لیچار بارتان کرد، بهش گفتید میمون و فرار کردید، خب اگر من هم مثل میمون‌ها شدم، پس چرا خاله مهشید من را دوست نداشت؟» حقی گفت: «چون دیگر خیلی میمون شدی، یعنی از خاله مهشیدِ اَنترت هم میمون‌تر شدی.»
رستمک تا این را شنید دوباره زد زیر گریه. من عصبانی شدم و افتادم دنبالش که سیخ داغ را بکنم توی حلقش صدایش بند بیاید، ولی تخم‌جن تیز بازی درآورد و فرار کرد وسط خیابان، زد توی سرش که «ایها‌الناس، اینها توی زیرزمین مغازه‌شان چاه نفت دارند، به دولت هم نگفته‌اند، آی‌ی‌ی مردم اینها روی سر مادرم نفت ریختند و آتشش زدند،‌ ای مردم ببینید چه ظلمی به حق من می‌کنند اینها....»
رنگ من و حقی مثل گچ سفید شده بود. خانه خراب می‌شدیم اگر دولت متوجه چاه نفتِ زیرزمینِ جیگرکی می‌شد. پس سریع رفتیم دهانش را گرفتیم و آوردیمش توی مغازه. ولی رستمک دست‌بردار نبود، طوری عربده می‌کشید که تکه‌های بزرگ گچ از سقف کنده می‌شد می‌ریخت روی سر و کله‌مان. من گفتم:   «حالا چه مرگت است، مثل میمون شدی، خاله مهشیدت حالت را گرفته، باید ما را از نان خوردن بیندازی؟» رستمک فقط گریه می‌کرد و توی سرش می‌زد. ما هم دیدیم فایده ندارد، گذاشتیم حسابی عر و عور کند تا خودش خسته شود، رستمک وقتی کم‌محلی مارا دید، بعد از کمی هق هق گفت: «زن می‌خواهم» و قبل از این‌که من بخواهم از تعجب کله حقی را گاز بگیرم، گفت:   «یا خاله مهشید را برایم می‌گیرید یا می‌روم راپرتتان را به دولت می‌دهم.»
من از عصبانیت تا آمدم سیخ داغ را توی درون خودم فرو کنم و خودم را راحت کنم، حقی پیشقدم شد و سیخ داغ را فرو کردم توی درون حقی. رستمک همچنان که دماغش را بالا می‌کشید گفت: «دست بجنبانید، باید سور و سات عروسی را تهیه کنیم.»


تعداد بازدید :  391