یاسر نوروزی
طنزنویس
وقتی زنم بهم گفت: «بختک!» دیگر تصمیمم را گرفتم. همیشه سکوت میکردم اما اینبار با مشتهای گرهکرده آمدم جلوش و گفتم: «ساکت شو! عنکبوت!» و شبی را رقم زدم که در آن از روی هم رد شویم. میدانید؟ عشق خیلی زیباست و مفهومیست که با ازدواج تغییری بزرگ در آن ایجاد میشود. دقیقا مثل گرفتن زیرپایی برای کافهداری که دارد برایتان کیک میآورد و قهوه. یا بهتر است اینطور بگویم که عشق یکجور سطح سفید بکر است که با شوخیهای پشتوانتی ازجمله ازدواج، میشود آن را قاچقاچ کرد. برای همین فردای آن روز با هم قهر بودیم اما مدتی که گذشت، تصمیم گرفتیم برویم پیش مشاور. من اعتقاد داشتم او باید چاک دهانش را معاجله کند و او اعتقاد داشت من باید شکاف رفتاریام را بدوزم! در هرحال هر دو اعتقاد راسخ داشتیم که خودمان مشکلی نداریم و آن یکی دارد. برای همین رفتیم پیش خالهاش که مشاور نبود اما زنم میگفت یک چیزهایی بلد است. ازجمله اینکه زیاد وراجی کند، قربانصدقه زنم برود و به من بگوید: «از خداتم باشه!» شب وقتی زنم گفت که حق با او بوده، اصلا نپذیرفتم و پیشنهاد دادم برویم پیش عموی من. عموی من در عوض به او گوشزد کرد که به هرحال زن چیزی است که مثل ریگ ریخته و اگر پررویی کند، من میروم یکی دیگر میگیرم؛ حتی دو تا یا سه چهار تا! زنم خیلی خودش را کنترل کرد به عمویم نگوید «بختک» اما وقتی رسیدیم خانه به من گفت! اما من اینبار کظم غیظ کردم و گفتم: «اصلا تقصیر توئه. چرا از اول پیش یه مشاور درست و حسابی نرفتیم؟ هان؟ چرا؟» و به این ترتیب آخر هفته پیش یک درست و حسابی رفتیم. پیرزنی فرتوت بود که از ازدواجش قرنها میگذشت و وقتی از زناشویی حرف میزد، انگار از روایتهای باستان میگوید. منتها به روی خودم نیاوردم و داخل رفتیم. بعد هم کمکم دیدیم پیشنهادهای بدی نمیدهد. مثلا به همسرم گفت، هروقت حرف بدی در دهانش آمد، آن را با یک حرف دیگر جابهجا کند و به من هم گفت، هروقت جورابم را خواستم پرت کنم کنج اتاق، نشانهگیری کنم و بیندازم یک جای دیگر. در واقع اینطوری کمکم قرار بود یاد بگیریم که به نوعی خودآگاهی برسیم. برای همین در دعواهای بعدی به تدریج خیلی چیزها عوض شد. زنم یکبار که از دست مادرم اعصابش خرد بود، بهم گفت: «جلبک!» و من هم دقیق نشانهگیری کردم و بعد از یک حرکت «سه گام»، جوراب را انداختم روی سرش؛ دقیقا فرق سرش! اما او اینبار فورا جواب نداد. کمی فکر کرد و ناگهان رو به من گفت: «راسوهای استرلینگ!» که اشاره داشت به کارتونی در کودکیهایمان مبنی بر راسوهای بودهنده شخصی به نام استرلینگ! من هم اینبار طبق روال همیشگی کیفم را نینداختم وسط پذیرایی. برش گرداندم و دور پذیرایی چرخیدم و خرت و پرتهایش را خالی کردم دور فرش؛ حتی دستمالدماغیها را! زنم هم خلاقیتش کمکم بالا میرفت و ناسزاهای جالبی گفت. مثلا قبلا در این موارد فقط بهم میگفت: «گورخر»، اما اینبار گفت: «گوزنهای سیبری»، «شتر دوکوهانه»، «کرگدن مناطق حاره و استوایی!» و من هم پیرهنم را در دستم گرفتم و چرخاندم؛ مثل بادبزنهای تکانخورده تابستانی، مثل بادبادنهای تمام کشتیهای در حرکت، مثل پرچمهای سفید صلح!